شکوفه‌های کاکتوس

طبقه بندی موضوعی
۲۴
بهمن
۹۳

    اون روزها که همه همسایه‌ها هر روز دسته جمعی میرفتن شهرداری تا حقشون رو بابت گودبرداری‌های اشتباه بگیرن. مَلی جون دست اصغر آقا رو می‌گرفت و میرفتن بیمارستان واسه شیمی‌درمانی. هر چی میگفتن تو هم بیا تا تعدادمون بیشتر بشه و شکایتمون زودتر به جایی برسه گوشش بدهکار نبود. همۀ وجودش شده بود اصغر آقا. که خوب بشه، رو پا بشه. تازه دختراش رو شوهر داده بود و حسابی به خودش رسیده بود. به قول خودش دیگه وقت خودشون بود، که با آرامش برن با اصغر، دنیا رو بگردن ولی هر کاری کرد نشد که نشد. دیروز رفته بودیم برای تسلیت پنجمین سال رفتن اصغر آقا. محو تماشای عکس روی شومینه شدم. احتمالاً مال نامزدیش باشه، هیچی از صورت ملی جون پیدا نیست جز طرۀ موهاش که از زیر دستای اصغر آقا بیرون زدن و دو تا چشماش که برگشتن و با شعف تو دوربین نگاه میکنن. سرش رو محکم چسبونده به سینۀ اصغر آقا، انگار که خودش رو رها کرده تو دامن دنیا و سینۀ اصغر آقا گرفتتش تا نیفته. اون هم انگار الانه که قلبش وایسه از تحمل بار چنین تکیه‌ای، اعتمادی، اطمینایی.


     تو راه برگشت فقط دارم به این فکر می‌کنم که تعریف کردن همه چیز برای ملی جون درست بود یا نه. شاید که زود بود. شاید که با حیاتر جلوه می‌کردم با سکوت. شاید که این شاید که اون. و من ساعت‌ها و ساعت‌ها و باز هم ساعت‌ها چنان فکر می‌کردم به درستی گفتن یا نگفتن انگار که تنها حکمت بی‌جواب این دنیاست. چه ترسی داره گفتن و شنیدن از عشق با چنین زن نازنینی؟ چه نیازی هست به خودسانسوری؟ از کی باید بترسم یا از چی اصلاً؟ و بعد فکر می‌کنم که خب عادت کردم. عادت کردم به سرپوش گذاشتن روی التهاب‌ها، عادت کردم به ترسیدن، به سفت بودن.


    ملی جون ولی با هیجان و اشتیاق قصه‌ام رو شنید، خندید، خوشحال شد. هیچ‌کس اندازۀ  اون نمی‌تونست بهم آرامش بده که یه روزی هم میرسه که دیگه از هیچی نترسم و بتونم به همۀ دیوارها بکوبم عکس این اعتمادم رو. با اینکه حالا، دو تا چتر رنگی شده نماد حسی که تجربه می‌کنم از رها شدن تو کهکشان به اعتبار دستی و بانک سپه شده عنوانم برای همچین نوشته‌ای.


  • پرستو مسکریان
۱۹
بهمن
۹۳

     اولین بار که چای میخک خوردم دست چپم کاملاً بی‌حس بود. چای میخک رو به اصرار و تبلیغ خانم فروشنده سفارش داده بودم. چای میخک بوی دندونپزشکی می‌داد. حالا هر شاخه گل میخک برای من نشانی است از بیماری، دندان‌درد و تحمیل آن‌چه که دوست ندارم.   


   اولین بار که چای میخک خوردم با زهرا رفته بودیم گردش. برایش کلیات سعدی گرفته بودم و برایم یه جور جاشمعی چوبی آورده بود. بهش  گفتم نمی‌دونم چرا چند وقته فکر می‌کنم دست چپم مونده تو ظرف یخ و همون موقع یه قلپ از چای میخک خوردم و سر جایم خشکم زد.  گفتم نه دیگه فقط دست نیست همۀ بدنم یخ زده و تا مزۀ این زهرمار از دهنم نره گرم نمی‌شود بعد نصف چای دارچین زهرا رو سر کشیدم و  با هم خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم. حالا وقتی جاشمعی چوبی رو نگاه می‌کنم، یاد سعدی میفتم و ناخودآگاه خنده‌ای می‌نشیند روی لب‌هایم،  هرچند بگی‌نگی بوی میخک هم می‌خوره به مشامم.


   اولین بار که چای میخک خوردم آخرین بار هم بود. خب آدم که از یک سوراخ چند بار گزیده نمی‌شود. اتفاقی که از بعد از آن روز افتاد تداعی  رشته‌ای تمام این اتفاق‌هاست. چیزهای ظاهراً بی‌ربطی که روی یه پیوستار به هم وصل شدن و از هم دور و نزدیکن. یه سرشون به خوشی  وصل است یه سرشون به ناخوشی. مثل هر چیز دیگه‌ای تو زندگی. تازگی‌ها دارم یاد می‌گیرم چطور سر رشتۀ تداعی‌ها رو بگیرم و به سمت خوشش تعقیب کنم.


  ... آخرین باری که دستم تو دست‌های کسی گرم شد باز هم بوی میخک اومد.

  • پرستو مسکریان
۰۷
بهمن
۹۳



و ارادۀ قوی تو در این دنیا همچنان ساری و جاری است خانوم میم، ماه، مهتاب*


حالا وقتی بعد از یه سال مکالمات‌مون رو می‌خونم حس می‌کنم هیچ کدوم از ما دو نفری که با هم صحبت می‌کردیم دیگه زنده نیستیم. روزای اول به همه می‌گفتم انگار تیر خوردم و جایی وسط دلم خالی شده. خالی شده بود. وسط دل هممون خالی شده بود. ما آدمای یکپارچه‌ای بودیم، تمیز و درست و روبه‌راه. و خام. 


تو این یه سال اینقدر سخت گذشت و اینقدر اتفاقا پشت سر هم سرمون هوار شدن که امروز تقریباً  شبیه به فرانکشتاین شدیم. از شما چه پنهون که من شکل کولاژی امروزمون رو بیشتر دوست دارم. مخصوصاً که حالا مطمئن‌ام هر کدوم‌مون یه ذره از تو رو برداشتیم و گذاشتیم جای خالی حفره‌ای که روز اول از غم از دست دادنت تو وجودمون حس می‌کردیم. تو جایی نرفتی فقط چندین برابر شدی. پخش شدی، منتشر شدی و بذار صادقانه بگم که ما کمی زیباتر شدیم.





* اینم از خلاقیت‌های عزیزدله.

  • پرستو مسکریان
۰۱
بهمن
۹۳
سوال آخر


  اینترنت رو زیرو رو کردم. نصفه شب از تختم دراومدم و رفتم با اینترنت گوشی هر چی کلید واژه  تو ریپورت بود رو سرچ کردم. همۀ کلید واژه‌ها جز  اون اصلی که از همه بیشتر باعث وحشتم می‌شد ولی نتیجۀ جستجوی هر کدوم از کلید واژه‌ها می‌رسید به همون اصلی. اینجور موقع‌ها  نمی‌شه  دقیقاً گفت چه احساسی داری. می‌شه هزار جور حس مختلف رو تو کسری از ثانیه‌اش تجربه کنی. ولی یادمه یه وقت فکر کردم خیلی هم  بد نیست. شاید یه خوبی‌هایی هم داشته باشه. البته که سریع پاک می‌شد و جاش رو به ترس، عصبانیت، یا ناامیدی می‌داد ولی اون چند ثانیه‌ها  سریع دنبال راه چاره می‌گشتم.

   تو یه سایتی یه خانومی از قول خودش و بنا بر تجربیات شخصیش نوشته بود که بهتره از این به بعد شیوۀ زندگی، اسباب و وسایل خونه و کلاً چیدمان زندگیمون رو بر این اساس بهینه کنیم. مثل حضور دستگیره‌ها در جای جای خونه از دستشویی و حمام گرفته تا هال و پذیرایی. ایجاد  امنیت برای طبقه‌بندی کابینت‌ها و قرار دادن اشیای تیز و شیشه‌ای و شکستنی‌هایی که باید جابجا بشوند تو جاهایی که بیشترین، راحت‌ترین و  امن‌ترین دسترسی رو بهشون داشته باشیم و کلی توصیۀ محدودکنندۀ دیگر که نشون می‌دادن چیزی باید تو زندگیم تغییر کنه. با خودم گفتم  عمراً و با ردی از انکار شیون و زاری راه انداختم.

  بالشتک طبی آبی رنگ رو همین یه ماه پیش سفارش دادم. درست نمی‌دونم تا قبل از داشتنش چطوری زندگی می‌کردم ولی بالاخره وقتی  تسلیم شدن رو یاد گرفتم و گفتم برام بیارنش تونستم درست بخوابم و به خاطر بدخوابیدن کل روز الکی خلق خودمو تنگ نکنم. برگشتم سرکار و  یاد گرفتم تو خیابون، محل کار یا خونۀ دوست و آشنا بدون خجالت از کنار دیوار یا کنار نردۀ پله‌ها راه برم. فهمیدم باید یاد بگیرم چطور با احتیاط و هشیاری و احساس احترام نسبت به خودم بشینم، راه برم، بخوابم، و به کار و زندگیم برسم و تمام ملحقات و ملزمات چنین احتیاط‌هایی که باید وارد زندگیم کنم رو بشناسم. حذف چیپس و پفک که از اولش هم کاری نداشت.

  تازه اینا فقط تغییرهای صوری هستن تغییرهای معنایی و ساختاری و بنیادین از این هم جذاب‌تر اتفاق افتادن.

 پ ن: اینا هم از اسباب جدید خونه هستن. سنگ نمک هدیۀ دوستیه که فکر می‌کنه باید زندگی منو پر از انرژی مثبت کنه و اعتقاد داره سنگ نمک انرژیای منفی رو از آدما دور می‌کنه. درست یا صحیحش پای خودش چیزی که من از سنگ می‌گیرم انرژی فوق العادۀ عشقیه که از پذیرش شیوۀ جدید زندگیم نصیبم شده.

  • پرستو مسکریان
۲۷
دی
۹۳

عاشق شو...


  • پرستو مسکریان
۲۳
دی
۹۳


   از جایی که من می‌نشستم همیشه پله‌های اضطراری معلوم بودن. روی یکی از پله‌ها چند تا کبوتر لانه داشتند. عجیبه من همیشه فکر می‌کردم کبوتر‌ها جفت جفت زندگی می‌کنن ولی این‌ها چند تا بودند. یک گله کبوتر روی پله‌های اضطراری و من هیچ کاری نداشتم جز تماشا کردن آن‌ها. گاهی بلند می‌شدم و پنجره را با سر و صدا باز می‌کردم تا همه با هم از جا بپرند و بروند. اینجوری یکی یکی برمی‌گشتند و هر یکی خودش داستان تماشایی تازه‌ای می‌شد برای اوقات بیکاری.

   کتاب هم می‌خواندم. داشتم سومین پلیس فلن اوبرایان را می‌خواندم ولی حتی فضای مالیخولیایی و وهم‌انگیز  کتاب هم نمی‌توانست آن همه ساعت بیکاری را پر کند. بعد یهو زد به سرم که با کبوترها حرف بزنم شاید تحت تأثیر فضای کتاب. ازشان پرسیدم چرا گله‌ای زندگی میکنن، یعنی نسبت‌شان با هم چیه. فهمیدم اتفاق بدی کنار هم جمع‌شان کرده و حالا دیگر ترجیح می‌دادند از هم جدا نشوند. من از بازنشر جزئیات قصه‌شان معذورم خب شاید راضی نباشند. ولی آن روزها ازشان یاد گرفتم اینطور کنار هم ماندن و تنها نماندن می‌تواند حال آدم را خوب کند.

   بعدش ما مجبور شدیم کار کنیم. خیلی خیلی زیاد. ماجراهای پژوهش‌ها پیش آمد و دوری‌ها و البته دردها. هر چی بیشتر کار می‌کردیم زرنگ‌تر می‌شدیم. آرام‌تر، توانمندتر، امیدوارتر، شاداب‌تر. دیگر استرس نداشتیم. از فکر و خیال هم خبری نبود. نه کبوترها به حرف می‌افتادند، نه صدای شیون و زاری تو سرمان زنده می‌شد. تازه دیگر یواش یواش داشت یادمان می‌رفت چه چیزهایی را از دست دادیم. خودمان را دوست بداریم. به روحمان احترام بگذاریم. این اولین چیزی بود که فهمیدیم حالمان را خوب می‌کند بعد از آن هی به لیست‌مان اضافه کردیم و هر روز بیشتر از پسش برآمدیم.


 صبح زود از خواب پاشو

 یاسین بخون

 چند تا تکنیک مدیتیشن یاد بگیر

آدم‌های اشتباهی رو حذف کن

 بیشتر کار کن

 با من حرف بزن

.

.

.

  • پرستو مسکریان
۱۶
دی
۹۳

روزگار خوش پژوهش

 

   داریم با بچه می‌رویم آزمایشگاه تا جواب یکی از پژوهش‌ها را بگیریم، تو تاکسی بی‌صدا کنار هم نشستیم. می‌دانم اوقاتش تلخ است. قول داده بودیم ببریمش گردش و نبردیم که هیچ همین‌طور خشک‌وخالی خداحافظی کردیم و رفتیم سر کارهایمان. حالا بچه قهر است و مدام به خیابان نگاه می‌کند. می‌گذارم تو حال خودش باشد من نگرانی‌های مهم‌تری دارم مثل جواب همین پژوهش. مسئول آزمایشگاه جواب های روی میزش را می‌گردد و اسم من را پیدا می کند. نمی‌دانم چه سری است که خانم‌های مسئول پاسخ‌گویی همه اینقدر بی‌حوصله، شلخته، خسته، و ناراضی هستند. انگار همۀ پژوهش‌هایشان به بن‌بست رسیده باشد.


   تو کوچه نتیجۀ پژوهش را گرفتم دستم و سر جایم میخکوب شدم. پاهایم مثل دو تا تکه سنگ یخی خشک شدن و جایی نمی‌روند. خشک شدن و در عین حال دارند ریز ریز آب می‌شوند. مسئول آزمایشگاه از خودش، دورِ دو تا از نتیجه‌ها را خط قرمز کشیده. می‌توانم حدس بزنم یعنی چه. یعنی آب سرد بر سر تمام تلاش‌ها. خیلی سخت است که مدت‌ها وقت بگذاری و پژوهشی را کامل کنی و آخر سر یک اشتباه محاسباتی، یک سوء‌اثر، یک غفلت هر چه رشته بودی را پنبه کند. بنا می‌کنم به گریه کردن. نه خیلی متوجه عکس‌العمل مردم هستم و نه حواسم پی بچه است. دستش را بی‌اعتنا می‌کشم و سوار اولین اتوبوسی که از راه می‌رسد می‌شوم. خانم مشاور گفته بود سعی کن احساسات مخربت را تحلیل کنی. اوووووم تحلیل تحلیل تحلیل. فایده ندارد پژوهشم به بن بست رسیده یعنی تحلیل‌هایم هم از اساس اشتباه بودند و حالا ترسیدم. آره همین ترس فکر کنم تحلیلش همین باشد.


    با صدای بلند می‌خندد، هی سعی می‌کند وسطش چیزی بهم بگوید ولی باز انفجار خنده می‌آید سراغش. پاهایم را چهارزانو به دیوار تکیه دادم و سر و ته از طناب‌های باشگاه آویزونم و به صورت گرد و سفید و نورانی پریزاد نگاه می‌کنم. قبلاً همین پژوهش‌هایی که من مجبورم انجام بدهم را انجام داده و حالا با خونسردی در موردشان حرف می‌زند. بهش در مورد نتیجۀ آزمایش‌ها گفتم از اینکه فکر کردم اشتباهی رخ داده خنده‌اش گرفته آن هم نه خندۀ معمولی. می‌گوید طبیعیه. خیلی هم طبیعی. هیچ آزمایشی خراب نشده و من مجبور به تکرار دوبارۀ پژوهش‌ها نیستم. بعد از چند روز یک نفس راحت می‌کشم و مطمئن و آرام سرم را ول می‌کنم و اجازه می‌دهم کلی خون به طرف سرم جاری بشود، رهای رها.


   وقتی پریزاد می‌خندد تمام صورتش غرق انرژی می‌شود. از آن مدل‌ها که انگار داد می‌زنند: «آی آدم‌ها بیایید تا بهتان آرامش بدهم من پیام‌آور سرزمین صلح هستم». هیچ‌وقت نسبت به این‌جور آدم‌ها خوشبین نبودم. نمی‌دانم چرا. فکر می‌کنم این‌ها که زیادی در مورد دوستی و محبت و انرژی مثبت صحبت می‌کنند حتماً ریگی به کفششان هست یا حداقلش این که دنیا را خیلی ساده و سطحی گرفتند. ولی پریزاد همۀ پژوهش‌ها را انجام داده، همه را با جزئیات کامل و آزمون و خطاهای فراوان. خودش با کلی تجربه به این شیوۀ زندگی رسیده. مطمئن نیستم ولی فکر می‌کنم حتی یک بار توانستم رد ترس را در صورتش ببینم. نمی‌خواهد مخفی‌اش کند فقط چند لایه تجربه رویش را پوشانده. آن وقت است که مثلاً وقتی دارد از ته دل می‌خندد می‌شود به صورتش دقیق شد و لایه‌های بیشتری غیر از اطمینان و آرامش ظاهری‌اش پیدا کرد.


   دوباره با بچه رفتیم بیرون. ایندفعه آمدیم تا جدی جدی بگردیم. می‌خواهم عوض بی‌توجهی‌های آن روز را دربیاورم. بچه بی‌قرار است. مدام می‌دود و دستم را این‌ور آن‌ور می‌کشاند. با بچه می‌شود همه‌چیز را فراموش کرد و بی‌خیال همۀ پژوهش‌ها شد. حرف‌هایش من را به خنده می‌اندازد. گفت بیا بریم یه چیز ترش و مسموم بخوریم. نمی‌دانم درست می‌فهمد مسموم یعنی چی یا نه. یک چیز مسموم ممکن است همه چیز را خراب کند ولی بچه متوجه نیست. اصلاً عین خیالش هم نیست. وقتی قهقهه می‌زند صورتش می‌خندد، چشم‌هایش می‌خندند.



   بچه! میدونم که پژوهش‌های زیادی جلوی راهت سبز می‌شه. آسون برگزارشون کن. با همین بی‌خیالی امروزت. اجازه نده هیچ وقت ترس تو لایه‌های مختلف صورتت جای ثابت پیدا کند.




  • پرستو مسکریان
۲۱
مهر
۹۳

ممکن است یک روز، خیلی ناگهانی فکر کنی دیگر باید برگردی به زندگی. شاید هم قبلش، یک «اصلاً برن به جهنم» نثار طیف وسیعی از آدم‌ها کنی. بیشترین و غلیظ‌ترین بدوبیراه‌های من این‌بار نصیب دکتر آخر شد. دکتر آخر یا‌‌‌ همان دکتر هفتم، نچسب‌‌ترین و دلهره‌آور‌ترین موجودی بود که به عمرم دیدم طوری که احساس کردم دیگر نمی‌توانم به تحقیقم ادامه بدهم. هرچند از اول هم قرارمان روی‌‌‌ همان هفت دکتر بود.


موقع تنظیم لیست سوالات حواسمان بود که چطور به نتیجۀ دقیق و علمی برسیم، تعداد سوالات، نکات دستوری، انتخاب واژه‌ها، و... کلاً شد چهارده به علاوۀ یک سوال جامع و مانع. بی‌هیچ حرفی زیاد یا کم. قرار گذاشتیم اگر هر هفت دکتر، بنا بر آزمایشات و داده‌های بی‌خطا، پاسخ‌های مشابهی به سوال‌هایمان دادند تحقیقات را متوقف و نتیجه‌گیری کنیم. همراهم وسواسی و پرتردید بود و دلش می‌خواست تعداد مصاحبه‌شوندگان خیلی بیشتر از این حرف‌ها باشد. ولی خودش اهل تحقیق نبود همیشه من بودم که باید با لیست سوالات در دستم یک لنگه پا جلوی دکتر‌ها می‌ایستادم و فیس و افاده‌شان را به جان می‌خریدم و از زیر زبانشان جواب‌ها را یکی یکی بیرون می‌کشیدم. دست آخر، سر همین هفت تا توافق کردیم و او راضی شد. سوال پانزدهم را هم از خودم اضافه کردم، بدون مشورت. به خوبی و دقت سوال‌های قبلی نبود ولی من باید می‌پرسیدمش.


محلۀ بیمارستانِ محل قرار آخر، خیلی خوش نام نبود. شنیده بودم، هر روز چند نفر را در حالیکه گوش بریده یا یکی دیگر از اعضایشان در دستشان است به اورژانس این بیمارستان می‌برند. یک بار هم ماجرای زن جوان مهاجری را از زبان یک شاهد عینی شنیدم. زن بیچاره را اینقدر دیر برای زایمان به بیمارستان رسانده‌اند که روی زمین اورژانس بچه‌اش را به دنیا آورده. نمی‌دانستم تا چه حد باید به مستند بودن حرف‌های راوی اعتماد کنم شاید هم خیلی چیز‌ها را از خودش ساخته، شاید ذهنش چیزهایی را درج کرده یا حذف کرده، یا چه می‌دانم از این کارهایی که آقای هوسرل می‌گوید ذهن انسان انجام می‌دهد. فقط موقع رد شدن از اورژانس بیمارستان تصویرهایی که ذهن خودم از این ماجرا برساخته بود را می­دیدم: زن جوان، بالا رفتنش از پله‌ها، صدای جیغ‌های مهیبش، بهت و حیرت کارکنان بیمارستان، بی‌هوا و ناگهانی نشستنش روی زمین و بچه که با درد و ناله و شیون از بدن مادرش جدا شده و تا جایی که بند ناف اجازه داده با ردی از خون روی زمین کشیده می‌شود.


منشی چشم­های بی‌حالش را بهم می‌دوزد و می‌گوید: بفرمایید. می‌گویم: می‌خواهم چند تا سوال بپرسم.


-        یعنی چی؟


-        چی یعنی چی؟


همینطور که دفتر روی میز را تند تند ورق می‌زند می‌پرسد: مشکلتان چیه؟


-        مشکل؟


-        یک آن، انگار جریان برق خفیف شده‌ای از نوک سر تا سر انگشت‌های پا‌هایم کشیده می‌شود. می‌گویم: قبلاً با خانم دکتر هماهنگ شده.


-        به هر حال شما باید پول ویزیت را بدهید.


شکایتی ندارم. پول ویزیت اینجا یک سوم پول ویزیت بیمارستان‌های دیگر است. ما برای این تحقیق بیشتر از این‌ها هزینه دادیم.


سوال آخر چرت بود از آن سوال‌ها که از قبل جوابش معلوم است. ولی می‌شد باهاش طرفت را بسنجی. مهم است که بدانی هر آدمی به یک سوال واضح چه جوابی می‌دهد یا به سوالی که هیچ جوابی ندارد، یا به سوالی که جوابش خوشایند نیست. من بر اساس جواب‌ آدم‌ها به اینجور سوال‌ها طبقه‌بندیشان می‌کنم. جواب هر شش تای قبلی به سوال پانزدهم هیچ تأثیری در کل روند تحقیقاتمان نداشت ولی به من کمک می‌کرد که بهتر بشناسمشان. بهتر شناختن من هم تأثیری در نتیجه نداشت ولی گور بابای نتیجه. نتیجه می‌ماند برای دوست همراه که باید می‌نوشت و حساب و کتاب می‌کرد و پرونده تشکیل می‌داد. من می‌خواستم با آن‌ها معاشرت کنم مثل یک آدم معمولی، مثل یک دوست. لبخند ردوبدل کنیم، چای بنوشیم حتی و سوال آخر یک جور کلید بود برای وارد شدن به این فضا.


بعد از جواب دکتر آخر به سوال آخر از اتاقش آمدم بیرون و کل مسیری که نوزاد مادر مهاجر روی زمین کشیده شده بود را برعکس دویدم و از بیمارستان رفتم و ساعت‌ها و ساعت‌های طولانی ساکت ماندم. دوست همراه باقی کار‌ها را انجام داد. فکر می‌کنم حتی یواشکی چند مصاحبه شوندۀ دیگر هم به لیست اضافه کرد و خودش پی‌اش را گرفت تا به نتیجۀ دلخواهش برسد. ولی نتیجۀ جواب‌های هر هفت دکتر به چهارده سوال مستند‌‌ همان بود که بود. حتی برای من که از زمان سکوتم تو دل سایه‌ای بی‌حجم نشسته بودم و به جواب‌های همراه با مهربانی، همدردی، بی‌تفاوتی، یا خشم و انزجار آنها فکر می‌کردم.


 یک روز هم فکر می‌کنی که باید دوباره به دنیا بیایی و دیگر سوال آخر را از هیچ‌کس نپرسی.

  • پرستو مسکریان