شکوفه‌های کاکتوس

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۷
دی
۹۳

عاشق شو...


  • پرستو مسکریان
۲۳
دی
۹۳


   از جایی که من می‌نشستم همیشه پله‌های اضطراری معلوم بودن. روی یکی از پله‌ها چند تا کبوتر لانه داشتند. عجیبه من همیشه فکر می‌کردم کبوتر‌ها جفت جفت زندگی می‌کنن ولی این‌ها چند تا بودند. یک گله کبوتر روی پله‌های اضطراری و من هیچ کاری نداشتم جز تماشا کردن آن‌ها. گاهی بلند می‌شدم و پنجره را با سر و صدا باز می‌کردم تا همه با هم از جا بپرند و بروند. اینجوری یکی یکی برمی‌گشتند و هر یکی خودش داستان تماشایی تازه‌ای می‌شد برای اوقات بیکاری.

   کتاب هم می‌خواندم. داشتم سومین پلیس فلن اوبرایان را می‌خواندم ولی حتی فضای مالیخولیایی و وهم‌انگیز  کتاب هم نمی‌توانست آن همه ساعت بیکاری را پر کند. بعد یهو زد به سرم که با کبوترها حرف بزنم شاید تحت تأثیر فضای کتاب. ازشان پرسیدم چرا گله‌ای زندگی میکنن، یعنی نسبت‌شان با هم چیه. فهمیدم اتفاق بدی کنار هم جمع‌شان کرده و حالا دیگر ترجیح می‌دادند از هم جدا نشوند. من از بازنشر جزئیات قصه‌شان معذورم خب شاید راضی نباشند. ولی آن روزها ازشان یاد گرفتم اینطور کنار هم ماندن و تنها نماندن می‌تواند حال آدم را خوب کند.

   بعدش ما مجبور شدیم کار کنیم. خیلی خیلی زیاد. ماجراهای پژوهش‌ها پیش آمد و دوری‌ها و البته دردها. هر چی بیشتر کار می‌کردیم زرنگ‌تر می‌شدیم. آرام‌تر، توانمندتر، امیدوارتر، شاداب‌تر. دیگر استرس نداشتیم. از فکر و خیال هم خبری نبود. نه کبوترها به حرف می‌افتادند، نه صدای شیون و زاری تو سرمان زنده می‌شد. تازه دیگر یواش یواش داشت یادمان می‌رفت چه چیزهایی را از دست دادیم. خودمان را دوست بداریم. به روحمان احترام بگذاریم. این اولین چیزی بود که فهمیدیم حالمان را خوب می‌کند بعد از آن هی به لیست‌مان اضافه کردیم و هر روز بیشتر از پسش برآمدیم.


 صبح زود از خواب پاشو

 یاسین بخون

 چند تا تکنیک مدیتیشن یاد بگیر

آدم‌های اشتباهی رو حذف کن

 بیشتر کار کن

 با من حرف بزن

.

.

.

  • پرستو مسکریان
۱۶
دی
۹۳

روزگار خوش پژوهش

 

   داریم با بچه می‌رویم آزمایشگاه تا جواب یکی از پژوهش‌ها را بگیریم، تو تاکسی بی‌صدا کنار هم نشستیم. می‌دانم اوقاتش تلخ است. قول داده بودیم ببریمش گردش و نبردیم که هیچ همین‌طور خشک‌وخالی خداحافظی کردیم و رفتیم سر کارهایمان. حالا بچه قهر است و مدام به خیابان نگاه می‌کند. می‌گذارم تو حال خودش باشد من نگرانی‌های مهم‌تری دارم مثل جواب همین پژوهش. مسئول آزمایشگاه جواب های روی میزش را می‌گردد و اسم من را پیدا می کند. نمی‌دانم چه سری است که خانم‌های مسئول پاسخ‌گویی همه اینقدر بی‌حوصله، شلخته، خسته، و ناراضی هستند. انگار همۀ پژوهش‌هایشان به بن‌بست رسیده باشد.


   تو کوچه نتیجۀ پژوهش را گرفتم دستم و سر جایم میخکوب شدم. پاهایم مثل دو تا تکه سنگ یخی خشک شدن و جایی نمی‌روند. خشک شدن و در عین حال دارند ریز ریز آب می‌شوند. مسئول آزمایشگاه از خودش، دورِ دو تا از نتیجه‌ها را خط قرمز کشیده. می‌توانم حدس بزنم یعنی چه. یعنی آب سرد بر سر تمام تلاش‌ها. خیلی سخت است که مدت‌ها وقت بگذاری و پژوهشی را کامل کنی و آخر سر یک اشتباه محاسباتی، یک سوء‌اثر، یک غفلت هر چه رشته بودی را پنبه کند. بنا می‌کنم به گریه کردن. نه خیلی متوجه عکس‌العمل مردم هستم و نه حواسم پی بچه است. دستش را بی‌اعتنا می‌کشم و سوار اولین اتوبوسی که از راه می‌رسد می‌شوم. خانم مشاور گفته بود سعی کن احساسات مخربت را تحلیل کنی. اوووووم تحلیل تحلیل تحلیل. فایده ندارد پژوهشم به بن بست رسیده یعنی تحلیل‌هایم هم از اساس اشتباه بودند و حالا ترسیدم. آره همین ترس فکر کنم تحلیلش همین باشد.


    با صدای بلند می‌خندد، هی سعی می‌کند وسطش چیزی بهم بگوید ولی باز انفجار خنده می‌آید سراغش. پاهایم را چهارزانو به دیوار تکیه دادم و سر و ته از طناب‌های باشگاه آویزونم و به صورت گرد و سفید و نورانی پریزاد نگاه می‌کنم. قبلاً همین پژوهش‌هایی که من مجبورم انجام بدهم را انجام داده و حالا با خونسردی در موردشان حرف می‌زند. بهش در مورد نتیجۀ آزمایش‌ها گفتم از اینکه فکر کردم اشتباهی رخ داده خنده‌اش گرفته آن هم نه خندۀ معمولی. می‌گوید طبیعیه. خیلی هم طبیعی. هیچ آزمایشی خراب نشده و من مجبور به تکرار دوبارۀ پژوهش‌ها نیستم. بعد از چند روز یک نفس راحت می‌کشم و مطمئن و آرام سرم را ول می‌کنم و اجازه می‌دهم کلی خون به طرف سرم جاری بشود، رهای رها.


   وقتی پریزاد می‌خندد تمام صورتش غرق انرژی می‌شود. از آن مدل‌ها که انگار داد می‌زنند: «آی آدم‌ها بیایید تا بهتان آرامش بدهم من پیام‌آور سرزمین صلح هستم». هیچ‌وقت نسبت به این‌جور آدم‌ها خوشبین نبودم. نمی‌دانم چرا. فکر می‌کنم این‌ها که زیادی در مورد دوستی و محبت و انرژی مثبت صحبت می‌کنند حتماً ریگی به کفششان هست یا حداقلش این که دنیا را خیلی ساده و سطحی گرفتند. ولی پریزاد همۀ پژوهش‌ها را انجام داده، همه را با جزئیات کامل و آزمون و خطاهای فراوان. خودش با کلی تجربه به این شیوۀ زندگی رسیده. مطمئن نیستم ولی فکر می‌کنم حتی یک بار توانستم رد ترس را در صورتش ببینم. نمی‌خواهد مخفی‌اش کند فقط چند لایه تجربه رویش را پوشانده. آن وقت است که مثلاً وقتی دارد از ته دل می‌خندد می‌شود به صورتش دقیق شد و لایه‌های بیشتری غیر از اطمینان و آرامش ظاهری‌اش پیدا کرد.


   دوباره با بچه رفتیم بیرون. ایندفعه آمدیم تا جدی جدی بگردیم. می‌خواهم عوض بی‌توجهی‌های آن روز را دربیاورم. بچه بی‌قرار است. مدام می‌دود و دستم را این‌ور آن‌ور می‌کشاند. با بچه می‌شود همه‌چیز را فراموش کرد و بی‌خیال همۀ پژوهش‌ها شد. حرف‌هایش من را به خنده می‌اندازد. گفت بیا بریم یه چیز ترش و مسموم بخوریم. نمی‌دانم درست می‌فهمد مسموم یعنی چی یا نه. یک چیز مسموم ممکن است همه چیز را خراب کند ولی بچه متوجه نیست. اصلاً عین خیالش هم نیست. وقتی قهقهه می‌زند صورتش می‌خندد، چشم‌هایش می‌خندند.



   بچه! میدونم که پژوهش‌های زیادی جلوی راهت سبز می‌شه. آسون برگزارشون کن. با همین بی‌خیالی امروزت. اجازه نده هیچ وقت ترس تو لایه‌های مختلف صورتت جای ثابت پیدا کند.




  • پرستو مسکریان