شکوفه‌های کاکتوس

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۴
بهمن
۹۳

    اون روزها که همه همسایه‌ها هر روز دسته جمعی میرفتن شهرداری تا حقشون رو بابت گودبرداری‌های اشتباه بگیرن. مَلی جون دست اصغر آقا رو می‌گرفت و میرفتن بیمارستان واسه شیمی‌درمانی. هر چی میگفتن تو هم بیا تا تعدادمون بیشتر بشه و شکایتمون زودتر به جایی برسه گوشش بدهکار نبود. همۀ وجودش شده بود اصغر آقا. که خوب بشه، رو پا بشه. تازه دختراش رو شوهر داده بود و حسابی به خودش رسیده بود. به قول خودش دیگه وقت خودشون بود، که با آرامش برن با اصغر، دنیا رو بگردن ولی هر کاری کرد نشد که نشد. دیروز رفته بودیم برای تسلیت پنجمین سال رفتن اصغر آقا. محو تماشای عکس روی شومینه شدم. احتمالاً مال نامزدیش باشه، هیچی از صورت ملی جون پیدا نیست جز طرۀ موهاش که از زیر دستای اصغر آقا بیرون زدن و دو تا چشماش که برگشتن و با شعف تو دوربین نگاه میکنن. سرش رو محکم چسبونده به سینۀ اصغر آقا، انگار که خودش رو رها کرده تو دامن دنیا و سینۀ اصغر آقا گرفتتش تا نیفته. اون هم انگار الانه که قلبش وایسه از تحمل بار چنین تکیه‌ای، اعتمادی، اطمینایی.


     تو راه برگشت فقط دارم به این فکر می‌کنم که تعریف کردن همه چیز برای ملی جون درست بود یا نه. شاید که زود بود. شاید که با حیاتر جلوه می‌کردم با سکوت. شاید که این شاید که اون. و من ساعت‌ها و ساعت‌ها و باز هم ساعت‌ها چنان فکر می‌کردم به درستی گفتن یا نگفتن انگار که تنها حکمت بی‌جواب این دنیاست. چه ترسی داره گفتن و شنیدن از عشق با چنین زن نازنینی؟ چه نیازی هست به خودسانسوری؟ از کی باید بترسم یا از چی اصلاً؟ و بعد فکر می‌کنم که خب عادت کردم. عادت کردم به سرپوش گذاشتن روی التهاب‌ها، عادت کردم به ترسیدن، به سفت بودن.


    ملی جون ولی با هیجان و اشتیاق قصه‌ام رو شنید، خندید، خوشحال شد. هیچ‌کس اندازۀ  اون نمی‌تونست بهم آرامش بده که یه روزی هم میرسه که دیگه از هیچی نترسم و بتونم به همۀ دیوارها بکوبم عکس این اعتمادم رو. با اینکه حالا، دو تا چتر رنگی شده نماد حسی که تجربه می‌کنم از رها شدن تو کهکشان به اعتبار دستی و بانک سپه شده عنوانم برای همچین نوشته‌ای.


  • پرستو مسکریان
۱۹
بهمن
۹۳

     اولین بار که چای میخک خوردم دست چپم کاملاً بی‌حس بود. چای میخک رو به اصرار و تبلیغ خانم فروشنده سفارش داده بودم. چای میخک بوی دندونپزشکی می‌داد. حالا هر شاخه گل میخک برای من نشانی است از بیماری، دندان‌درد و تحمیل آن‌چه که دوست ندارم.   


   اولین بار که چای میخک خوردم با زهرا رفته بودیم گردش. برایش کلیات سعدی گرفته بودم و برایم یه جور جاشمعی چوبی آورده بود. بهش  گفتم نمی‌دونم چرا چند وقته فکر می‌کنم دست چپم مونده تو ظرف یخ و همون موقع یه قلپ از چای میخک خوردم و سر جایم خشکم زد.  گفتم نه دیگه فقط دست نیست همۀ بدنم یخ زده و تا مزۀ این زهرمار از دهنم نره گرم نمی‌شود بعد نصف چای دارچین زهرا رو سر کشیدم و  با هم خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم. حالا وقتی جاشمعی چوبی رو نگاه می‌کنم، یاد سعدی میفتم و ناخودآگاه خنده‌ای می‌نشیند روی لب‌هایم،  هرچند بگی‌نگی بوی میخک هم می‌خوره به مشامم.


   اولین بار که چای میخک خوردم آخرین بار هم بود. خب آدم که از یک سوراخ چند بار گزیده نمی‌شود. اتفاقی که از بعد از آن روز افتاد تداعی  رشته‌ای تمام این اتفاق‌هاست. چیزهای ظاهراً بی‌ربطی که روی یه پیوستار به هم وصل شدن و از هم دور و نزدیکن. یه سرشون به خوشی  وصل است یه سرشون به ناخوشی. مثل هر چیز دیگه‌ای تو زندگی. تازگی‌ها دارم یاد می‌گیرم چطور سر رشتۀ تداعی‌ها رو بگیرم و به سمت خوشش تعقیب کنم.


  ... آخرین باری که دستم تو دست‌های کسی گرم شد باز هم بوی میخک اومد.

  • پرستو مسکریان
۰۷
بهمن
۹۳



و ارادۀ قوی تو در این دنیا همچنان ساری و جاری است خانوم میم، ماه، مهتاب*


حالا وقتی بعد از یه سال مکالمات‌مون رو می‌خونم حس می‌کنم هیچ کدوم از ما دو نفری که با هم صحبت می‌کردیم دیگه زنده نیستیم. روزای اول به همه می‌گفتم انگار تیر خوردم و جایی وسط دلم خالی شده. خالی شده بود. وسط دل هممون خالی شده بود. ما آدمای یکپارچه‌ای بودیم، تمیز و درست و روبه‌راه. و خام. 


تو این یه سال اینقدر سخت گذشت و اینقدر اتفاقا پشت سر هم سرمون هوار شدن که امروز تقریباً  شبیه به فرانکشتاین شدیم. از شما چه پنهون که من شکل کولاژی امروزمون رو بیشتر دوست دارم. مخصوصاً که حالا مطمئن‌ام هر کدوم‌مون یه ذره از تو رو برداشتیم و گذاشتیم جای خالی حفره‌ای که روز اول از غم از دست دادنت تو وجودمون حس می‌کردیم. تو جایی نرفتی فقط چندین برابر شدی. پخش شدی، منتشر شدی و بذار صادقانه بگم که ما کمی زیباتر شدیم.





* اینم از خلاقیت‌های عزیزدله.

  • پرستو مسکریان
۰۱
بهمن
۹۳
سوال آخر


  اینترنت رو زیرو رو کردم. نصفه شب از تختم دراومدم و رفتم با اینترنت گوشی هر چی کلید واژه  تو ریپورت بود رو سرچ کردم. همۀ کلید واژه‌ها جز  اون اصلی که از همه بیشتر باعث وحشتم می‌شد ولی نتیجۀ جستجوی هر کدوم از کلید واژه‌ها می‌رسید به همون اصلی. اینجور موقع‌ها  نمی‌شه  دقیقاً گفت چه احساسی داری. می‌شه هزار جور حس مختلف رو تو کسری از ثانیه‌اش تجربه کنی. ولی یادمه یه وقت فکر کردم خیلی هم  بد نیست. شاید یه خوبی‌هایی هم داشته باشه. البته که سریع پاک می‌شد و جاش رو به ترس، عصبانیت، یا ناامیدی می‌داد ولی اون چند ثانیه‌ها  سریع دنبال راه چاره می‌گشتم.

   تو یه سایتی یه خانومی از قول خودش و بنا بر تجربیات شخصیش نوشته بود که بهتره از این به بعد شیوۀ زندگی، اسباب و وسایل خونه و کلاً چیدمان زندگیمون رو بر این اساس بهینه کنیم. مثل حضور دستگیره‌ها در جای جای خونه از دستشویی و حمام گرفته تا هال و پذیرایی. ایجاد  امنیت برای طبقه‌بندی کابینت‌ها و قرار دادن اشیای تیز و شیشه‌ای و شکستنی‌هایی که باید جابجا بشوند تو جاهایی که بیشترین، راحت‌ترین و  امن‌ترین دسترسی رو بهشون داشته باشیم و کلی توصیۀ محدودکنندۀ دیگر که نشون می‌دادن چیزی باید تو زندگیم تغییر کنه. با خودم گفتم  عمراً و با ردی از انکار شیون و زاری راه انداختم.

  بالشتک طبی آبی رنگ رو همین یه ماه پیش سفارش دادم. درست نمی‌دونم تا قبل از داشتنش چطوری زندگی می‌کردم ولی بالاخره وقتی  تسلیم شدن رو یاد گرفتم و گفتم برام بیارنش تونستم درست بخوابم و به خاطر بدخوابیدن کل روز الکی خلق خودمو تنگ نکنم. برگشتم سرکار و  یاد گرفتم تو خیابون، محل کار یا خونۀ دوست و آشنا بدون خجالت از کنار دیوار یا کنار نردۀ پله‌ها راه برم. فهمیدم باید یاد بگیرم چطور با احتیاط و هشیاری و احساس احترام نسبت به خودم بشینم، راه برم، بخوابم، و به کار و زندگیم برسم و تمام ملحقات و ملزمات چنین احتیاط‌هایی که باید وارد زندگیم کنم رو بشناسم. حذف چیپس و پفک که از اولش هم کاری نداشت.

  تازه اینا فقط تغییرهای صوری هستن تغییرهای معنایی و ساختاری و بنیادین از این هم جذاب‌تر اتفاق افتادن.

 پ ن: اینا هم از اسباب جدید خونه هستن. سنگ نمک هدیۀ دوستیه که فکر می‌کنه باید زندگی منو پر از انرژی مثبت کنه و اعتقاد داره سنگ نمک انرژیای منفی رو از آدما دور می‌کنه. درست یا صحیحش پای خودش چیزی که من از سنگ می‌گیرم انرژی فوق العادۀ عشقیه که از پذیرش شیوۀ جدید زندگیم نصیبم شده.

  • پرستو مسکریان