شکوفه‌های کاکتوس

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با موضوع «سی روز» ثبت شده است

۰۶
شهریور
۹۴
عصر یک روز شهریوری، کوله پشتی‌ام را درآوردم و گذاشتم کنار استیشن پرستاری و خودم ولو شدم روی نیمکت فلزی بیمارستان. منتظر بودم بیایند دنبالم برای مراسم خوشامدگویی. این اولین روز آشنایی رو در رویم  با پژوهش بود. باید نقش خودم را می‌فهمیدم و وظایفم و شرایط جدید را می‌شناختم. فکر کردم قرار نیست اتفاق خیلی خاصی بیفتد ولی یک بغضی توی گلویم بود که اصلاً نمی‌خواستم خالی‌اش کنم. دوست داشتم محکم و قوی جلوه کنم. خانم میزبان که از راه رسید خواست کوله‌پشتی‌ام را ازم بگیرد ولی بهش اجازه ندادم. نه از روی غرور، بیشتر چون کوله‌پشتی سنگین بود و آویزان بودنش روی کولم کمکم می‌کرد راست بایستم. راست به نظر برسم، بدون شکستکی، بدون لرزش، بدون ترس.

سر کوچۀ خانۀ بچگی‌هایم یک باجۀ تلفن عمومی بود. آن وقت‌ها توی محلۀ ما هر ساختمانی فقط یک تلفن داشت. تلفن ساختمان ما سهم همسایۀ طبقۀ اول بود همان‌طور که حیاط خلوت. ولی نمی‌شد برای هر مکالمه‌ای وقت و بی‌وقت مزاحم همسایه شد، بعضی وقت‌ها، در صورت لزوم، کار حیاتی، اورژانسی مثل آن باری که خانم همسایه دوید بالا و با انگشترش کوبید به شیشۀ در ورودی خانه‌مان و فریاد زد: مینا خانم یه تماسه خیلی مهمه میگه از بیمارستانه زود خودتو برسون. مامان کلید خانه را برداشت و دست من را کشید و با هم از پله‌ها رفتیم پایین. می‌فهمیدم که هول است، می‌دانستم که از همان صدای انگشتر روی شیشه توی دلش خالی شده و رنگش پریده. من دم در منتظر ایستادم و حس کردم رفتن و آمدنش چند دقیقه بیشتر طول نکشید. خانم همسایه دنبالش می‌آمد و هی می‌گفت: چی شده... خب بگو چی شده...  مامان بی‌صدا گریه می‌کرد.
سر کوچه محو تماشای کار کردن نجار محله شده بودم و مامان  توی باجۀ زرد تلفن بود. حواسم رفت به آقای پیری که چند دقیقه‌ای ایستاده بود و به مامان نگاه کرد بعد با سکۀ توی دستش ضربه زد به شیشه و به مامان گفت: خانوم شما دامنت تا سر زانوته میگیرنا! مامان سر گوشی تلفن رو گرفت و رو به پیرمرد انگار که مجبور است به پیرمرد جواب بدهد گفت: ولی جورابام کلفته، بلنده. پیرمرد گفت: همین امروز دیدم یه خانومه رو بردن اونم مثل شما لباس پوشیده بود. به اندازۀ همۀ عمرم ترسیده بودم. فکر می‌کردم همین الان می‌آیند و مامان را می‌برند. فکر نمی‌کردم سر کوچۀ خانه هستیم و الان برمی‌گردیم. نمی‌دانم چی توی سرم گذشت که تصمیم گرفتم درِ باجۀ تلفن را ببندم. از پشت با همۀ زورم نگهش داشتم تا مامان یک وقت بیرون نیاید و کسی پاهایش را نبیند و کسی نبردش، کسی از من نگیرتش، می‌خواستم مراقبش باشم با همۀ همۀ قدرت و شعور و عقل شش‌سالگی‌ام.

یک سال پیش، درست همین روز، دم در بیمارستان از مامان خواستم تحمل کند، خواستم دوام بیاورد، قوی باشد، کنارم باشد، پشتم باشد ولی از در تو نیاید. ازش خواستم تنهایم بگذارد تا خودم از پس زندگی جدیدم بربیایم. کوله‌پشتی سنگینم را پر کردم از هر چی که فکر می‌کردم برای پژوهش به آن‌ها نیاز دارم و به پشتوانه‌اش تلاش کردم راست بایستم و فکر کردم اگر همه را پشت در جا بگذارم قوی‌تر می‌شوم.

همان اوایل برایش نوشتم: باید که سلامت تو باشد/ سهل است ملامتی که برماست. هنوز هم می‌گویم.
می‌خواستم از عزیزترین‌های زندگی‌ام مراقبت کنم. شاید تصمیم‌های اشتباه زیادی گرفته باشم گاهی. خب ما که همیشه همه چیز را نمی‌دانیم. همه پر هستیم از زخم‌ها و ضعف‌هایی که مثل کد مخفی توی وجودمان جا گرفتند و بسته به شرایط رو می‌شوند. کی فکرش را می‌کرد خاطرۀ مرگ ناگهانی یکی توی شش سالگی بعداً تبدیل بشود به کابوس این روزهای پر از دلهره و حساس. ما هیچ وقت همه چیز را نمی‌دانیم و من فقط می‌خواهم مراقب‌شان باشم، که غصه نخورند، شاد باشند، همین‌طور شاد کنارم باشند می‌خواهم کسی از من نگیردشان، خودشان خودشان را نابود نکنند، فقط دارم تلاش می‌کنم،
با همۀ زور و شعور سی سالگی‌ام.

  • پرستو مسکریان
۲۶
مرداد
۹۴

گل ها

نشستم توی ماشین و خودم را سپردم به دست نصیحت. دیگر تقریباً عادتم شده بود با خیال راحت نصیحت گوش می‌دهم از هر کسی. ولی تا قبل از امروز ظهر که با حال ناخوش خوابم برده بود و یک روباه صورتی به خواب دیدم. روباه صورتی یک شخصیت خیالی یا مثل پژوهش اسم رمز نیست. دقیقاً همان چیزی هست که می‌گویم: روباهی که صورتی است. بهم گفت: گوش کن. می‌گویند بعضی وقت‌ها الهامات بزرگ زندگی توی همین چرت‌های بی‌گاه به آدم می‌رسند ولی الهامات بزرگ، برای انجام کارهای بزرگ، از طرف آدم‌های بزرگ... روباه صورتی؟ گوش کن؟

نشستم به شنیدن نصیحت. گفت: مطمئنی روزی از چیزی که الان مطمئن هستی در وجودش نیست و تو نادیده‌اش می‌گیری علیه خودش استفاده نمی‌کنی؟ با خودم گفتم: این دیگه چه حربه‌ایه؟ اسم این کار خیانت است. یعنی برای منصرف کردنم دیگر دارند انگ خیانت هم بهم می‌زنند؟

ولی باز گوش دادم تا دوست نصیحت کننده ماجراهای شخصیش را برایم تعریف کند. کمی تکان دهنده بود و خیلی خیلی زیاد نگران کننده. حس کردم چقدر وضعیت او سخت‌تر و غیرقابل هضم‌تر از وضعیت من است و با این حال اینجا نشسته و من را نصیحت می‌کند و در مورد آینده هشدار می‌دهد و محکومم می‌کند به اینکه بعضی چیزها را درست نمی‌بینم. بعد روباه صورتی دوباره جلوی صورتم ظاهر شد و گفت: قضاوت نکن، مقایسه هم نکن. فقط گوش کن.

البته خواه‌ناخواه ذهن تصمیم‌گیرنده‌ام من را در جایگاه مقایسه قرار داد و پرتم کرد به یکی از زیباترین تابستان‌های همۀ عمرم وقتی که فقط هشت سالم بود.

 پسرک جلوی پایم زانو زد و دسته‌گل‌های ارغوانی را جلوی صورتم گرفت و گفت این برای تو، با من ازدواج کن. این کار را از جایی یاد گرفته بود یا غریزی عمل می‌کرد نمی‌دانم. دسته گل ارغوانی را از حیاط چیده بود از بوته‌ای گل معمولی که تابستان‌ها گل‌های ارغوانی می‌داد. مامان‌بزرگ این گل‌ها را می‌کند و خشک می‌کرد. گل‌ها همان‌طور شق و رق خشک می‌شدند فقط تغییر رنگ می‌دادند. هنوز هم این گل‌های خشک و سفید همان حیاط هشت سالگی من تک‌وتوک پیدا می‌شوند توی خانۀ  فامیل.

بی‌معطلی جواب مثبت دادم. گل‌ها دلم را برده بودند و دیگر هیچ چیزی اهمیت نداشت. عمر زندگی‌مان ولی بیشتر از دو، سه هفته طول نکشید. تابستان تمام شد و هر کسی برگشت سر خانه و زندگی خودش. فامیل خیلی دور بودند و دیگر حتی فرصت تجدید دیدارشان هم پیش نیامد. گل‌ها را ولی نگه داشتم بی دلیل فقط حس خوشایند یک تابستان را زنده می‌کردند برایم. تا همین چند سال پیش که فکر کنم توی یکی از اسباب‌کش‌ها از بین رفتند. 

بازوانش را محکم در آغوش کشیدم  و چند بار تکرار کردم گل‌ها مهم نیستند. گل‌ها مهم نیستند. گل‌ها مهم نیستند. نه رنگ‌شان، نه اندازه‌شان نه تعدادشان، مهم نیستند اگر تو دوستشان نداشته باشی. مهم نیستند اگر خلاف میل تو باشند. مهم نیستند اگر اینطور دست دنیا را برای تو رو کرده‌اند. 

مهم نیستند؟ پس چرا اینجا اسمش شکوفه‌های کاکتوس است؟ مگر نه که تو دنیا را با همه زشتی‌ها و زیبایی‌هایش به اعتبار و احترام گل‌ها پذیرفتی و دوست داری و چیزهای ریز و اتفاقات کوچک؟ چطور موضوعی تا این حد جزئی می‌تواند مهم نباشند وقتی عکس یک قطار تو را در تصمیمت پابرجاتر می‌کند و یاد یک بوی معمولی تو را بارها و بارها به منطقه‌ای خاص می‌کشاند.


توصیۀ روباه صورتی:

گوش کن. قرار نیست قضاوت کنی یا تصمیم بگیری. شاید به این نتیجه رسیدی که نه واقعاً خیلی مهم نیستند. شاید دیدی که نه بدون آن‌ها نمی‌توانی. شاید دیدی که غیر از گل‌ خیلی چیزهای دیگر را هم ندیدی. شاید فکر کردی و به نتیجه رسیدی که نه آن‌ها هم مهم نیستند... ولی حتماً مطمئن شو که قبلش خوبه خوب به همه چیز گوش کردی تا تصمیمت انتهای این سی روز ارزش و اعتبار پیدا کند.

  • پرستو مسکریان
۱۹
مرداد
۹۴
سبز
دست مامان را جایی بند کردم و سریع دویدم توی مطب و در را پشت سرم بستم. حتی یک لحظه هم نمی‌توانستم گریه‌ام را متوقف کنم. حس می‌کردم الان است که از اشک‌هایم سیلی جاری بشود و من و دکتر و مطب و همۀ آدم‌های دیگر را توی خودش غرق کند، مثل رمان‌های جنوب آمریکا. اصلاً خیلی از مشکلات از همین رمان‌های جنوب آمریکا می‌آید. آن‌ها مصیبت‌ها را اغراق شده نشان می‌دهند و خوشبختی‌ها را هم همین‌طور با اشک‌شان سیل و طوفان می‌شود و با بوسه‌های عاشقانه‌شان جدی جدی آتش می‌گیرند. 

به دکتر گفتم بازوی چپ... اشک، اشک، اشک، نفس گرفتم. دوباره گفتم: بازوی چپم، بازوی چپم. دکتر اندازۀ من تحت تأثیر و متلاطم نبود. دوید وسط حرفم و گفت: وا؟ خب چته؟ بازوی چپت چی؟ حسش نمی‌کنی؟ گفتم: نه. گفت: خب الان دارو میدم دوباره حسش کنی.
همین؟ دارو می‌دهد و درست می‌شود؟ از بی‌تفاوتیش حرصم گرفته بود و باناباوری نگاهش می‌کردم. با اینکه همیشه دلم می‌خواهد از کسی بشنوم که دوای دردم را دارد و لازم نیست نگران باشم و همه چیز درست می‌شود، اما آن لحظه دوست داشتم دکتر بگوید: نه دیگه چیزی به آخر عمرت نمانده باید بستری بشی و همه متوجه بشن چقدر بهت سخت گرفتن و متنبه بشن و تو هم هی توی بیمارستان استراحت کنی و همه نازت رو بکشن... . 
نگفت.
از بیمارستان آمدم بیرون، با یک درمان سریع و سرپایی. هیچیم نشد.

اگر همه تب‌وتاب‌ها را کنار بگذارم و همه لحظه‌های عاشقانۀ محض را بیش از اندازه رومانتیک جلوه ندهم و اتفاق‌های اخیر را پیش پا افتاده فرض کنم و اجازه بدهم خاک‌هایی که به هوا بلند شدند با همه تاری و کدورتی که ایجاد کردند دوباره روی زمین بشینند و
اگر بخواهم حسم را خالصِ خالص، خالی از هیجان‌ها و اغراق‌های جنوب آمریکایی دوباره بازبینی کنم...
 من می‌مانم و تنها و تنها یک روز مشخص. یک روز که فارغ از اینکه انتهای این سی روز می‌خواهد چی پیش بیاید یا انتهای هر چند روز دیگر، برایم باقی می‌ماند، تا همیشه برایم می‌ماند. بعضی لحظه‌ها ثبت می‌شوند تا ابد به قول حافظ بر جریدۀ عالم. 

یک روز روشن ولی نمناک بهاری، روبروی یک درۀ سرسبز ایستاده بودیم همین‌طور ساکت. من می‌خواستم توی سکوت از حضورش لذت ببرم. فقط از بودنش چون همین چند ساعت قبل اتفاقی افتاده بود که باعث شد از ترس و دلهرۀ از دست دادنش صد بار بمیرم و زنده شوم و حالا بود، صحیح و سالم. پشت سرم ایستاده بود و نفسش می‌خورد به گردنم. می‌خواستم جشن بگیرم این بودن را. 

دستش را انداخت دورم و گفت: به همین لحظه نگاه کن و به همۀ «سبزهای» متفاوتی که توی این دره می‌بینی. همه‌شان با هم فرق دارند و حتی همین فردا دیگه هیچ‌کدام این سبزی که الان هستند نیستند. همین. خواست که نگاه کنم و حضور داشته باشم با همۀ وجودم فقط توی همان لحظه و من از آن لحظه تا همین حالا هزار بار عاشقش شدم و هیچ باری‌اش مثل قبل نبود.

 مهم است که چه اتفاقی میفتد؟ نمی‌دانم. ولی مهم است که ما هی محک بخوریم و پایمان بیشتر روی زمین بند بشود و صورتمان بیشتر به خاک بخورد و این میان هربار عاشق‌تر بشویم به دور از گریه‌های سیل‌آسا و خوشی‌های آسمانی. 

  • پرستو مسکریان
۱۷
مرداد
۹۴

اول می‌خواستم هر روزش را ثبت کنم، با ریز تغییراتی که پیش می‌آیند. اعتقاد دارم از پس هر اتفاقی هر چقدر هم که بد باشد در نهایت چیزی مثل «شهوت زندگی» خیلی نرم و آرام دوباره ما را به زندگی برمی‌گرداند. شهوت زندگی را از ندا وام گرفتم وقتی داشتیم روزهای سخت فقدان مهتاب را مرور می‌کردیم. و بعد روزهای سخت بیماری، روزهای سخت بلاتکلیفی، روزهای سخت دلواپسی، روزهای خوش عاشقی بعد به اینجایش که رسید خندۀ ندایی کرده بود و چشمکی و عشوه‌ای و اینکه: دیدی؟ دیدی زنده‌ایم؟ دیدی هرچقدر هم غصه بخوریم باز مجبور می‌شویم برگردیم به زندگی؟ حتی با بیماری و درد و زخم‌های دائمی، تازه عاشق هم می‌شویم. به این می‌گویند «شهوت زندگی».

برگشتم به زندگی. بی ادعا. نه که بگویم سرم بالاست و دیگر نمی‌ترسم و محکمم و مغرورم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. و انگار که ته دلم هیچ چیز تغییر نکرده و کلاً انگار که نه انگار... نه له شدم. حکم غریقی را دارم که با کلی دست و پا زدن تکه الواری را پیدا کرده و آمده روی آب. هنوز ریه‌هایم پر از آب شور است، هنوز معلقم، هنوز هم خشکی نمی‌بینم.
امروز رفتیم و مهمان‌مان را رساندیم ترمینال. بعد از سال‌ها یک‌هو سروکله‌اش پیدا شده بود. توی روزهایی که بیشتر از همیشه به سکوت و آرامش خانه نیاز داشتم حضور مهمان خودش یک جور سختی بود دیگر چه برسد به اینکه مهمانت، عزیز روزهای دوری باشد که برای همه نماد عاشقی پر از حماقت است. نشست و برایم تعریف کرد: این زن زیبای سالخورده را می‌بینی؟ زمانی تمام صورتش پر بود از کبودی وحشیگری مردی روان‌پریش، خودش ولی دلخوش بود به کبودی‌های ریز روی گردنش. حال و روزش را ببین، آوارگی سر میانسالی درست توی روزهایی که باید آرام می‌بود و بازنشسته و با عزت و احترام. مرد هنوز هم روان‌پرش است، هنوز هم خرابی به بار می‌آورد. زن هنوز هم صبور است و بی صدا و مظلوم و مطیع.
نمی‌خواهد مقایسه کند می‌دانم. ولی حضور این آدم هست و توی این روزها نمی‌دانم چطور و چرا و از کجا دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود. مصداق بدبختی حی و حاضر، عینیت عاشقی بی‌فرجام.

امروز وقتی باهاش خداحافظی کردم فکر می‌کردم دلم برایش تنگ می‌شود. غربت و تنهایی‌اش توی ترمینال و نگاهش که هنوز پر از ناز و غمزۀ زنانه است. اصلاً دلم برای همین حضورش تنگ می‌شود. مطمئن‌ام هر قیاسی که در ذهن خودم و اطرافیانم پیش می‌آید قیاس مع‌الفارق است پس قصۀ این حضور بی‌وقت چیست؟

برگشتم به زندگی، در نقش مشاهده‌گر. دارم می‌بینم، می‌شنوم. و هنوز بیست و دو روز وقت دارم. 
  • پرستو مسکریان
۱۳
مرداد
۹۴

 این چند شب، بیداری ناخواسته توی رختخواب شاید سخت‌ترین بخش ماجرا تا اینجا بود. بیداری و محکومی به فکر کردن. نزدیک‌های صبح حس کردم تنها خواسته‌ای که از خدا دارم این است که کمک کند فقط همین امشب بخوابم. فقط یک ساعت. ولی چشم‌هایم باز می‌ماندند و فکرها برمی‌گشتند و مدام همه چیز توی ذهنم سخت‌تر می‌شد.

امروز سر کارم مجبور شدم نیم ساعت پشت در منتظر بمانم تا خانمی که قبل از من رفته بود دستشویی بیاد بیرون. برگشتم پشت میزم، دوباره آمدم، راه رفتم ولی نمی‌آمد. آخرش وقتی آمد چشم‌هایش از فرط گریه دو تا کاسۀ خون بود. این قدر توی دستشویی مانده بود تا گریه‌اش بند بیاد: فکر کردم خب مثل اینکه تو تنها آدم درماندۀ روی زمین نیستی حداقل الان مطمئن‌ام که یکی دیگر هم هست که حال و روز خوشی ندارد. 

 وقتی بچه بودیم مامان همیشه پریسا را مجبور می‌کرد من را با خودش همه جا ببرد. به شرطی اجازه می‌داد برود تولد که من هم باشم. به پریسا با من خوش نمی‌گذشت، مزاحمش بودم و از آن بدتر اینکه همیشه مطمئن بود حضور من یک جور سوپاپ اطمینان هست برای مامان. جاسوس عزیزکرده می‌پنداشت من را. به من هم با پریسا خوش نمی‌گذشت. حواسش ازم پرت می‌شد. تنها می‌ماندم بین دوستانش. جاسوس نبودم چیزی نمی‌گفتم اصلاً مامان هم هیچ وقت ازم نمی‌پرسید رفتیم کی چی کار گرد و کی چی گفت. فقط می‌خواست من هم خوش باشم.

یک بار توی یک مهمانی رفتم دستشویی و نمی‌دانم چرا یک‌هو یکی از بچه‌ها در را باز کرد و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به من. حرف‌های بدی می‌زد. اصلاً متوجه منظورش نمی‌شدم شش، هفت سال بیشتر نداشتم. یادم نیست چه جوری آخر از دستشویی بیرون آوردنم فقط یادم است وقتی رفت و در را بست فکر می‌کردم می‌خواهم همان‌جا برای همیشه بمانم و بمیرم. نمردم. 

بی‌حال و مریض برگشتم خانه. یک هفته تب کردم. هرکسی می‌پرسید چی شده چیزی نمی‌گفتم. مامان پریسا را محکوم می‌کرد به اینکه حواسش به من نبوده ولی حتی پریسا هم نگرانم شده بود. این اولین بار بود که اینطور تنها و درمانده تحقیر شده بودم. 

دلم می‌خواست طغیان کنم ولی تب می‌کردم. میخواستم فریاد بزنم ولی گریه می‌کردم. می‌خواستم محکم بایستم ولی فرار می‌کردم. 

دیشب بالاخره خوابیدم و خواب دوباره جان آورده به تنم. امروز که بالاخره همکار گریانم از دستشویی درآمد و نوبت به من رسید اینقدر قدرت داشتم که بایستم جلوی آینه و به خودم بگم هر چقدر هم بمانی و گریه کنی فایده‌ای ندارد هیچ‌کس زوری و از قهر و ترس و تحقیر و احساس بدبختی نمرده که تو بمیری پس زودتر برو بیرون و تبت را بکن و تمامش کن.

  • پرستو مسکریان
۱۰
مرداد
۹۴

توی یکی از قصه‌های غلامحسین ساعدی یک بار توصیفی از حوض خالی خواندم که شبیه چشم مرده رو به آسمان باز مانده. آن وقت فکر کردم این تلخ‌ترین و سیاه‌ترین تصویری است که می‌تواند از حوض خالی خلق بشود. صبح امروز چشم‌هایم باز شده بود رو به سقف و مزۀ دهنم تلخ بود و هیچ از دست و پایم خبری نداشتم آن وقت اشک‌ها بنا کردند به جاری شدن. از همه متنفرم، از همه گله دارم، از همه چیز شاکی‌ام برگشتم سر جای اولم.

یک روز وقتی چهار پنج سالم بود  توی مهد یکی از بچه‌ها با خودش پیراهن خوشگلی آورد و گفت: مامانم برایم دوخته. لباس یک موش کرم رنگ بود با دم صورتی. موجی از تحسین بین بچه‌ها به راه افتاد. مربی گفت: به به چه موش قشنگی چه مامانه هنرمندی! بچه‌ها کی می‌تونه لباس گربه بپوشه توی صف نمایش اجرا کنیم؟

من. چرا من؟ نمی‌دانم. مامان خیاطی بلد نبود و می‌دانستم. اصلاً نمی‌دانم چرا و روی چه حسابی گفتم من گربه می‌شوم. به مامان گفتم. شانه بالا انداخت: می‌خواستی قول ندی، من کاری نمی‌توانم بکنم برو بگو نمی‌تونی. 

نگفتم. 

صبح روز نمایش از خواب پریدم و شروع کردم به گریه زاری: مامان من باید گربه بشم امروز قول دادم. از خواب بیدار شد بدون اینکه حرفی بزند با غیظ رفت سر کمد پارچه‌ها. یک تکه پارچۀ مخمل سبز از تویش درآورد و دست من را کشید و دوان دوان از پله‌ها برد پایین. رفتیم در خونۀ همسایه بغلی که خیاط بود و بهش گفت خودش فقط بلده کش بندازه دوره پارچه و شکل کلاهش کنه که مثلاً سر گربه است ولی نمی‌داند باید گوش‌هایش را چطوری درست کند. خانم خیاط گفت بیا گوش‌های ساسان رو بردار بذار رویش و بنا کرد به خندیدن و از جلوی در رفت کنار تا مامان برود توی خونه.

ساسان پسر خانم خیاط، هم‌بازی‌ام موقع دوچرخه‌سواری، به دید کودکی من، بزرگترین و زشت‌ترین گوش‌های دنیا را داشت که از پشت سرش بیشتر از هر چیز دیگری معلوم می‌شدند. توی خانۀ خانم خیاط خوابم برد. بیدار که شدم یک کلاه گربه‌ای داشتم با دو تا گوش خوشگل. مامان همینجور که قهر بود و باهام حرف نمی‌زد کلاه را چپاند توی کیفم و من را سوار سرویس آبی آقا ناجی کرد و من همۀ این مدت با بهت و تردید فقط نگاهش می‌کردم. 

با کلاه گربه‌ایم توی مهد کلی تحسین شدم. همانجور که دلم می‌خواست. اینقدر که اعتماد به نفس پیدا کردم و شعر نمایشم را بی‌غلط جلوی کلی جمعیت خواندم.  استرسم ولی تازه از زمان تعطیل شدن مهد شروع شد. مینی‌بوس که پیچید توی کوچه احساس دل‌پیچه داشتم. امکان نداشت مامان از گناهم بگذرد.

دم در ساسان داشت با بقیه بازی می‌کرد. دوید گفت: چه جوری بود گربه شدی؟ محلش نگذاشتم. می‌خواستم زودتر بپرم بالا توی خانه و با سرنوشت محتومم روبرو بشوم. به پیچ طبقۀ سوم که رسیدم مامان جلوی در ایستاده بود.  خشکم زد. با خنده پرسید: نمایش چه جوری بود؟ تونستی شعرت را تا آخر بخونی؟ 

نفسم بند آمده بود. باهام حرف می‌زد. کل پله‌های باقی مانده را دویدم و دستم را انداختم دور کمرش و نمی‌دانم چرا مثل دیوانه‌ها تکرار می‌کردم: مرسی مامان مرسی که گوش‌های ساسان رو نبریدی.


سی روز مانده به سالگرد شروع بزرگ‌ترین پژوهش زندگی‌ام و احتمالاً به انجام بزرگترین انتخاب زندگی‌ام. می‌خواهم مرور کنم. همه  چیز رو.


  • پرستو مسکریان