شکوفه‌های کاکتوس

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودکی» ثبت شده است

۰۶
شهریور
۹۴
عصر یک روز شهریوری، کوله پشتی‌ام را درآوردم و گذاشتم کنار استیشن پرستاری و خودم ولو شدم روی نیمکت فلزی بیمارستان. منتظر بودم بیایند دنبالم برای مراسم خوشامدگویی. این اولین روز آشنایی رو در رویم  با پژوهش بود. باید نقش خودم را می‌فهمیدم و وظایفم و شرایط جدید را می‌شناختم. فکر کردم قرار نیست اتفاق خیلی خاصی بیفتد ولی یک بغضی توی گلویم بود که اصلاً نمی‌خواستم خالی‌اش کنم. دوست داشتم محکم و قوی جلوه کنم. خانم میزبان که از راه رسید خواست کوله‌پشتی‌ام را ازم بگیرد ولی بهش اجازه ندادم. نه از روی غرور، بیشتر چون کوله‌پشتی سنگین بود و آویزان بودنش روی کولم کمکم می‌کرد راست بایستم. راست به نظر برسم، بدون شکستکی، بدون لرزش، بدون ترس.

سر کوچۀ خانۀ بچگی‌هایم یک باجۀ تلفن عمومی بود. آن وقت‌ها توی محلۀ ما هر ساختمانی فقط یک تلفن داشت. تلفن ساختمان ما سهم همسایۀ طبقۀ اول بود همان‌طور که حیاط خلوت. ولی نمی‌شد برای هر مکالمه‌ای وقت و بی‌وقت مزاحم همسایه شد، بعضی وقت‌ها، در صورت لزوم، کار حیاتی، اورژانسی مثل آن باری که خانم همسایه دوید بالا و با انگشترش کوبید به شیشۀ در ورودی خانه‌مان و فریاد زد: مینا خانم یه تماسه خیلی مهمه میگه از بیمارستانه زود خودتو برسون. مامان کلید خانه را برداشت و دست من را کشید و با هم از پله‌ها رفتیم پایین. می‌فهمیدم که هول است، می‌دانستم که از همان صدای انگشتر روی شیشه توی دلش خالی شده و رنگش پریده. من دم در منتظر ایستادم و حس کردم رفتن و آمدنش چند دقیقه بیشتر طول نکشید. خانم همسایه دنبالش می‌آمد و هی می‌گفت: چی شده... خب بگو چی شده...  مامان بی‌صدا گریه می‌کرد.
سر کوچه محو تماشای کار کردن نجار محله شده بودم و مامان  توی باجۀ زرد تلفن بود. حواسم رفت به آقای پیری که چند دقیقه‌ای ایستاده بود و به مامان نگاه کرد بعد با سکۀ توی دستش ضربه زد به شیشه و به مامان گفت: خانوم شما دامنت تا سر زانوته میگیرنا! مامان سر گوشی تلفن رو گرفت و رو به پیرمرد انگار که مجبور است به پیرمرد جواب بدهد گفت: ولی جورابام کلفته، بلنده. پیرمرد گفت: همین امروز دیدم یه خانومه رو بردن اونم مثل شما لباس پوشیده بود. به اندازۀ همۀ عمرم ترسیده بودم. فکر می‌کردم همین الان می‌آیند و مامان را می‌برند. فکر نمی‌کردم سر کوچۀ خانه هستیم و الان برمی‌گردیم. نمی‌دانم چی توی سرم گذشت که تصمیم گرفتم درِ باجۀ تلفن را ببندم. از پشت با همۀ زورم نگهش داشتم تا مامان یک وقت بیرون نیاید و کسی پاهایش را نبیند و کسی نبردش، کسی از من نگیرتش، می‌خواستم مراقبش باشم با همۀ همۀ قدرت و شعور و عقل شش‌سالگی‌ام.

یک سال پیش، درست همین روز، دم در بیمارستان از مامان خواستم تحمل کند، خواستم دوام بیاورد، قوی باشد، کنارم باشد، پشتم باشد ولی از در تو نیاید. ازش خواستم تنهایم بگذارد تا خودم از پس زندگی جدیدم بربیایم. کوله‌پشتی سنگینم را پر کردم از هر چی که فکر می‌کردم برای پژوهش به آن‌ها نیاز دارم و به پشتوانه‌اش تلاش کردم راست بایستم و فکر کردم اگر همه را پشت در جا بگذارم قوی‌تر می‌شوم.

همان اوایل برایش نوشتم: باید که سلامت تو باشد/ سهل است ملامتی که برماست. هنوز هم می‌گویم.
می‌خواستم از عزیزترین‌های زندگی‌ام مراقبت کنم. شاید تصمیم‌های اشتباه زیادی گرفته باشم گاهی. خب ما که همیشه همه چیز را نمی‌دانیم. همه پر هستیم از زخم‌ها و ضعف‌هایی که مثل کد مخفی توی وجودمان جا گرفتند و بسته به شرایط رو می‌شوند. کی فکرش را می‌کرد خاطرۀ مرگ ناگهانی یکی توی شش سالگی بعداً تبدیل بشود به کابوس این روزهای پر از دلهره و حساس. ما هیچ وقت همه چیز را نمی‌دانیم و من فقط می‌خواهم مراقب‌شان باشم، که غصه نخورند، شاد باشند، همین‌طور شاد کنارم باشند می‌خواهم کسی از من نگیردشان، خودشان خودشان را نابود نکنند، فقط دارم تلاش می‌کنم،
با همۀ زور و شعور سی سالگی‌ام.

  • پرستو مسکریان
۱۳
مرداد
۹۴

 این چند شب، بیداری ناخواسته توی رختخواب شاید سخت‌ترین بخش ماجرا تا اینجا بود. بیداری و محکومی به فکر کردن. نزدیک‌های صبح حس کردم تنها خواسته‌ای که از خدا دارم این است که کمک کند فقط همین امشب بخوابم. فقط یک ساعت. ولی چشم‌هایم باز می‌ماندند و فکرها برمی‌گشتند و مدام همه چیز توی ذهنم سخت‌تر می‌شد.

امروز سر کارم مجبور شدم نیم ساعت پشت در منتظر بمانم تا خانمی که قبل از من رفته بود دستشویی بیاد بیرون. برگشتم پشت میزم، دوباره آمدم، راه رفتم ولی نمی‌آمد. آخرش وقتی آمد چشم‌هایش از فرط گریه دو تا کاسۀ خون بود. این قدر توی دستشویی مانده بود تا گریه‌اش بند بیاد: فکر کردم خب مثل اینکه تو تنها آدم درماندۀ روی زمین نیستی حداقل الان مطمئن‌ام که یکی دیگر هم هست که حال و روز خوشی ندارد. 

 وقتی بچه بودیم مامان همیشه پریسا را مجبور می‌کرد من را با خودش همه جا ببرد. به شرطی اجازه می‌داد برود تولد که من هم باشم. به پریسا با من خوش نمی‌گذشت، مزاحمش بودم و از آن بدتر اینکه همیشه مطمئن بود حضور من یک جور سوپاپ اطمینان هست برای مامان. جاسوس عزیزکرده می‌پنداشت من را. به من هم با پریسا خوش نمی‌گذشت. حواسش ازم پرت می‌شد. تنها می‌ماندم بین دوستانش. جاسوس نبودم چیزی نمی‌گفتم اصلاً مامان هم هیچ وقت ازم نمی‌پرسید رفتیم کی چی کار گرد و کی چی گفت. فقط می‌خواست من هم خوش باشم.

یک بار توی یک مهمانی رفتم دستشویی و نمی‌دانم چرا یک‌هو یکی از بچه‌ها در را باز کرد و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به من. حرف‌های بدی می‌زد. اصلاً متوجه منظورش نمی‌شدم شش، هفت سال بیشتر نداشتم. یادم نیست چه جوری آخر از دستشویی بیرون آوردنم فقط یادم است وقتی رفت و در را بست فکر می‌کردم می‌خواهم همان‌جا برای همیشه بمانم و بمیرم. نمردم. 

بی‌حال و مریض برگشتم خانه. یک هفته تب کردم. هرکسی می‌پرسید چی شده چیزی نمی‌گفتم. مامان پریسا را محکوم می‌کرد به اینکه حواسش به من نبوده ولی حتی پریسا هم نگرانم شده بود. این اولین بار بود که اینطور تنها و درمانده تحقیر شده بودم. 

دلم می‌خواست طغیان کنم ولی تب می‌کردم. میخواستم فریاد بزنم ولی گریه می‌کردم. می‌خواستم محکم بایستم ولی فرار می‌کردم. 

دیشب بالاخره خوابیدم و خواب دوباره جان آورده به تنم. امروز که بالاخره همکار گریانم از دستشویی درآمد و نوبت به من رسید اینقدر قدرت داشتم که بایستم جلوی آینه و به خودم بگم هر چقدر هم بمانی و گریه کنی فایده‌ای ندارد هیچ‌کس زوری و از قهر و ترس و تحقیر و احساس بدبختی نمرده که تو بمیری پس زودتر برو بیرون و تبت را بکن و تمامش کن.

  • پرستو مسکریان