روز اول: گربه شدم
توی یکی از قصههای غلامحسین ساعدی یک بار توصیفی از حوض خالی خواندم که شبیه چشم مرده رو به آسمان باز مانده. آن وقت فکر کردم این تلخترین و سیاهترین تصویری است که میتواند از حوض خالی خلق بشود. صبح امروز چشمهایم باز شده بود رو به سقف و مزۀ دهنم تلخ بود و هیچ از دست و پایم خبری نداشتم آن وقت اشکها بنا کردند به جاری شدن. از همه متنفرم، از همه گله دارم، از همه چیز شاکیام برگشتم سر جای اولم.
یک روز وقتی چهار پنج سالم بود توی مهد یکی از بچهها با خودش پیراهن خوشگلی آورد و گفت: مامانم برایم دوخته. لباس یک موش کرم رنگ بود با دم صورتی. موجی از تحسین بین بچهها به راه افتاد. مربی گفت: به به چه موش قشنگی چه مامانه هنرمندی! بچهها کی میتونه لباس گربه بپوشه توی صف نمایش اجرا کنیم؟
من. چرا من؟ نمیدانم. مامان خیاطی بلد نبود و میدانستم. اصلاً نمیدانم چرا و روی چه حسابی گفتم من گربه میشوم. به مامان گفتم. شانه بالا انداخت: میخواستی قول ندی، من کاری نمیتوانم بکنم برو بگو نمیتونی.
نگفتم.
صبح روز نمایش از خواب پریدم و شروع کردم به گریه زاری: مامان من باید گربه بشم امروز قول دادم. از خواب بیدار شد بدون اینکه حرفی بزند با غیظ رفت سر کمد پارچهها. یک تکه پارچۀ مخمل سبز از تویش درآورد و دست من را کشید و دوان دوان از پلهها برد پایین. رفتیم در خونۀ همسایه بغلی که خیاط بود و بهش گفت خودش فقط بلده کش بندازه دوره پارچه و شکل کلاهش کنه که مثلاً سر گربه است ولی نمیداند باید گوشهایش را چطوری درست کند. خانم خیاط گفت بیا گوشهای ساسان رو بردار بذار رویش و بنا کرد به خندیدن و از جلوی در رفت کنار تا مامان برود توی خونه.
ساسان پسر خانم خیاط، همبازیام موقع دوچرخهسواری، به دید کودکی من، بزرگترین و زشتترین گوشهای دنیا را داشت که از پشت سرش بیشتر از هر چیز دیگری معلوم میشدند. توی خانۀ خانم خیاط خوابم برد. بیدار که شدم یک کلاه گربهای داشتم با دو تا گوش خوشگل. مامان همینجور که قهر بود و باهام حرف نمیزد کلاه را چپاند توی کیفم و من را سوار سرویس آبی آقا ناجی کرد و من همۀ این مدت با بهت و تردید فقط نگاهش میکردم.
با کلاه گربهایم توی مهد کلی تحسین شدم. همانجور که دلم میخواست. اینقدر که اعتماد به نفس پیدا کردم و شعر نمایشم را بیغلط جلوی کلی جمعیت خواندم. استرسم ولی تازه از زمان تعطیل شدن مهد شروع شد. مینیبوس که پیچید توی کوچه احساس دلپیچه داشتم. امکان نداشت مامان از گناهم بگذرد.
دم در ساسان داشت با بقیه بازی میکرد. دوید گفت: چه جوری بود گربه شدی؟ محلش نگذاشتم. میخواستم زودتر بپرم بالا توی خانه و با سرنوشت محتومم روبرو بشوم. به پیچ طبقۀ سوم که رسیدم مامان جلوی در ایستاده بود. خشکم زد. با خنده پرسید: نمایش چه جوری بود؟ تونستی شعرت را تا آخر بخونی؟
نفسم بند آمده بود. باهام حرف میزد. کل پلههای باقی مانده را دویدم و دستم را انداختم دور کمرش و نمیدانم چرا مثل دیوانهها تکرار میکردم: مرسی مامان مرسی که گوشهای ساسان رو نبریدی.
سی روز مانده به سالگرد شروع بزرگترین پژوهش زندگیام و احتمالاً به انجام بزرگترین انتخاب زندگیام. میخواهم مرور کنم. همه چیز رو.