این چند شب، بیداری ناخواسته توی رختخواب شاید سختترین بخش ماجرا تا اینجا بود. بیداری و محکومی به فکر کردن. نزدیکهای صبح حس کردم تنها خواستهای که از خدا دارم این است که کمک کند فقط همین امشب بخوابم. فقط یک ساعت. ولی چشمهایم باز میماندند و فکرها برمیگشتند و مدام همه چیز توی ذهنم سختتر میشد.
امروز سر کارم مجبور شدم نیم ساعت پشت در منتظر بمانم تا خانمی که قبل از من رفته بود دستشویی بیاد بیرون. برگشتم پشت میزم، دوباره آمدم، راه رفتم ولی نمیآمد. آخرش وقتی آمد چشمهایش از فرط گریه دو تا کاسۀ خون بود. این قدر توی دستشویی مانده بود تا گریهاش بند بیاد: فکر کردم خب مثل اینکه تو تنها آدم درماندۀ روی زمین نیستی حداقل الان مطمئنام که یکی دیگر هم هست که حال و روز خوشی ندارد.
وقتی بچه بودیم مامان همیشه پریسا را مجبور میکرد من را با خودش همه جا ببرد. به شرطی اجازه میداد برود تولد که من هم باشم. به پریسا با من خوش نمیگذشت، مزاحمش بودم و از آن بدتر اینکه همیشه مطمئن بود حضور من یک جور سوپاپ اطمینان هست برای مامان. جاسوس عزیزکرده میپنداشت من را. به من هم با پریسا خوش نمیگذشت. حواسش ازم پرت میشد. تنها میماندم بین دوستانش. جاسوس نبودم چیزی نمیگفتم اصلاً مامان هم هیچ وقت ازم نمیپرسید رفتیم کی چی کار گرد و کی چی گفت. فقط میخواست من هم خوش باشم.
یک بار توی یک مهمانی رفتم دستشویی و نمیدانم چرا یکهو یکی از بچهها در را باز کرد و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به من. حرفهای بدی میزد. اصلاً متوجه منظورش نمیشدم شش، هفت سال بیشتر نداشتم. یادم نیست چه جوری آخر از دستشویی بیرون آوردنم فقط یادم است وقتی رفت و در را بست فکر میکردم میخواهم همانجا برای همیشه بمانم و بمیرم. نمردم.
بیحال و مریض برگشتم خانه. یک هفته تب کردم. هرکسی میپرسید چی شده چیزی نمیگفتم. مامان پریسا را محکوم میکرد به اینکه حواسش به من نبوده ولی حتی پریسا هم نگرانم شده بود. این اولین بار بود که اینطور تنها و درمانده تحقیر شده بودم.
دلم میخواست طغیان کنم ولی تب میکردم. میخواستم فریاد بزنم ولی گریه میکردم. میخواستم محکم بایستم ولی فرار میکردم.
دیشب بالاخره خوابیدم و خواب دوباره جان آورده به تنم. امروز که بالاخره همکار گریانم از دستشویی درآمد و نوبت به من رسید اینقدر قدرت داشتم که بایستم جلوی آینه و به خودم بگم هر چقدر هم بمانی و گریه کنی فایدهای ندارد هیچکس زوری و از قهر و ترس و تحقیر و احساس بدبختی نمرده که تو بمیری پس زودتر برو بیرون و تبت را بکن و تمامش کن.
- ۳ نظر
- ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۴