روز دهم: آنقدر هم حالم بد نیست
دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۱ ب.ظ
دست مامان را جایی بند کردم و سریع دویدم توی مطب و در را پشت سرم بستم. حتی یک لحظه هم نمیتوانستم گریهام را متوقف کنم. حس میکردم الان است که از اشکهایم سیلی جاری بشود و من و دکتر و مطب و همۀ آدمهای دیگر را توی خودش غرق کند، مثل رمانهای جنوب آمریکا. اصلاً خیلی از مشکلات از همین رمانهای جنوب آمریکا میآید. آنها مصیبتها را اغراق شده نشان میدهند و خوشبختیها را هم همینطور با اشکشان سیل و طوفان میشود و با بوسههای عاشقانهشان جدی جدی آتش میگیرند.
به دکتر گفتم بازوی چپ... اشک، اشک، اشک، نفس گرفتم. دوباره گفتم: بازوی چپم، بازوی چپم. دکتر اندازۀ من تحت تأثیر و متلاطم نبود. دوید وسط حرفم و گفت: وا؟ خب چته؟ بازوی چپت چی؟ حسش نمیکنی؟ گفتم: نه. گفت: خب الان دارو میدم دوباره حسش کنی.
همین؟ دارو میدهد و درست میشود؟ از بیتفاوتیش حرصم گرفته بود و باناباوری نگاهش میکردم. با اینکه همیشه دلم میخواهد از کسی بشنوم که دوای دردم را دارد و لازم نیست نگران باشم و همه چیز درست میشود، اما آن لحظه دوست داشتم دکتر بگوید: نه دیگه چیزی به آخر عمرت نمانده باید بستری بشی و همه متوجه بشن چقدر بهت سخت گرفتن و متنبه بشن و تو هم هی توی بیمارستان استراحت کنی و همه نازت رو بکشن... .
نگفت.
از بیمارستان آمدم بیرون، با یک درمان سریع و سرپایی. هیچیم نشد.
اگر همه تبوتابها را کنار بگذارم و همه لحظههای عاشقانۀ محض را بیش از اندازه رومانتیک جلوه ندهم و اتفاقهای اخیر را پیش پا افتاده فرض کنم و اجازه بدهم خاکهایی که به هوا بلند شدند با همه تاری و کدورتی که ایجاد کردند دوباره روی زمین بشینند و
اگر بخواهم حسم را خالصِ خالص، خالی از هیجانها و اغراقهای جنوب آمریکایی دوباره بازبینی کنم...
من میمانم و تنها و تنها یک روز مشخص. یک روز که فارغ از اینکه انتهای این سی روز میخواهد چی پیش بیاید یا انتهای هر چند روز دیگر، برایم باقی میماند، تا همیشه برایم میماند. بعضی لحظهها ثبت میشوند تا ابد به قول حافظ بر جریدۀ عالم.
یک روز روشن ولی نمناک بهاری، روبروی یک درۀ سرسبز ایستاده بودیم همینطور ساکت. من میخواستم توی سکوت از حضورش لذت ببرم. فقط از بودنش چون همین چند ساعت قبل اتفاقی افتاده بود که باعث شد از ترس و دلهرۀ از دست دادنش صد بار بمیرم و زنده شوم و حالا بود، صحیح و سالم. پشت سرم ایستاده بود و نفسش میخورد به گردنم. میخواستم جشن بگیرم این بودن را.
دستش را انداخت دورم و گفت: به همین لحظه نگاه کن و به همۀ «سبزهای» متفاوتی که توی این دره میبینی. همهشان با هم فرق دارند و حتی همین فردا دیگه هیچکدام این سبزی که الان هستند نیستند. همین. خواست که نگاه کنم و حضور داشته باشم با همۀ وجودم فقط توی همان لحظه و من از آن لحظه تا همین حالا هزار بار عاشقش شدم و هیچ باریاش مثل قبل نبود.
مهم است که چه اتفاقی میفتد؟ نمیدانم. ولی مهم است که ما هی محک بخوریم و پایمان بیشتر روی زمین بند بشود و صورتمان بیشتر به خاک بخورد و این میان هربار عاشقتر بشویم به دور از گریههای سیلآسا و خوشیهای آسمانی.