نشستم توی ماشین و خودم را سپردم به دست نصیحت. دیگر تقریباً عادتم شده بود با خیال راحت نصیحت گوش میدهم از هر کسی. ولی تا قبل از امروز ظهر که با حال ناخوش خوابم برده بود و یک روباه صورتی به خواب دیدم. روباه صورتی یک شخصیت خیالی یا مثل پژوهش اسم رمز نیست. دقیقاً همان چیزی هست که میگویم: روباهی که صورتی است. بهم گفت: گوش کن. میگویند بعضی وقتها الهامات بزرگ زندگی توی همین چرتهای بیگاه به آدم میرسند ولی الهامات بزرگ، برای انجام کارهای بزرگ، از طرف آدمهای بزرگ... روباه صورتی؟ گوش کن؟
نشستم به شنیدن نصیحت. گفت: مطمئنی روزی از چیزی که الان مطمئن هستی در وجودش نیست و تو نادیدهاش میگیری علیه خودش استفاده نمیکنی؟ با خودم گفتم: این دیگه چه حربهایه؟ اسم این کار خیانت است. یعنی برای منصرف کردنم دیگر دارند انگ خیانت هم بهم میزنند؟
ولی باز گوش دادم تا دوست نصیحت کننده ماجراهای شخصیش را برایم تعریف کند. کمی تکان دهنده بود و خیلی خیلی زیاد نگران کننده. حس کردم چقدر وضعیت او سختتر و غیرقابل هضمتر از وضعیت من است و با این حال اینجا نشسته و من را نصیحت میکند و در مورد آینده هشدار میدهد و محکومم میکند به اینکه بعضی چیزها را درست نمیبینم. بعد روباه صورتی دوباره جلوی صورتم ظاهر شد و گفت: قضاوت نکن، مقایسه هم نکن. فقط گوش کن.
البته خواهناخواه ذهن تصمیمگیرندهام من را در جایگاه مقایسه قرار داد و پرتم کرد به یکی از زیباترین تابستانهای همۀ عمرم وقتی که فقط هشت سالم بود.
پسرک جلوی پایم زانو زد و دستهگلهای ارغوانی را جلوی صورتم گرفت و گفت این برای تو، با من ازدواج کن. این کار را از جایی یاد گرفته بود یا غریزی عمل میکرد نمیدانم. دسته گل ارغوانی را از حیاط چیده بود از بوتهای گل معمولی که تابستانها گلهای ارغوانی میداد. مامانبزرگ این گلها را میکند و خشک میکرد. گلها همانطور شق و رق خشک میشدند فقط تغییر رنگ میدادند. هنوز هم این گلهای خشک و سفید همان حیاط هشت سالگی من تکوتوک پیدا میشوند توی خانۀ فامیل.
بیمعطلی جواب مثبت دادم. گلها دلم را برده بودند و دیگر هیچ چیزی اهمیت نداشت. عمر زندگیمان ولی بیشتر از دو، سه هفته طول نکشید. تابستان تمام شد و هر کسی برگشت سر خانه و زندگی خودش. فامیل خیلی دور بودند و دیگر حتی فرصت تجدید دیدارشان هم پیش نیامد. گلها را ولی نگه داشتم بی دلیل فقط حس خوشایند یک تابستان را زنده میکردند برایم. تا همین چند سال پیش که فکر کنم توی یکی از اسبابکشها از بین رفتند.
بازوانش را محکم در آغوش کشیدم و چند بار تکرار کردم گلها مهم نیستند. گلها مهم نیستند. گلها مهم نیستند. نه رنگشان، نه اندازهشان نه تعدادشان، مهم نیستند اگر تو دوستشان نداشته باشی. مهم نیستند اگر خلاف میل تو باشند. مهم نیستند اگر اینطور دست دنیا را برای تو رو کردهاند.
مهم نیستند؟ پس چرا اینجا اسمش شکوفههای کاکتوس است؟ مگر نه که تو دنیا را با همه زشتیها و زیباییهایش به اعتبار و احترام گلها پذیرفتی و دوست داری و چیزهای ریز و اتفاقات کوچک؟ چطور موضوعی تا این حد جزئی میتواند مهم نباشند وقتی عکس یک قطار تو را در تصمیمت پابرجاتر میکند و یاد یک بوی معمولی تو را بارها و بارها به منطقهای خاص میکشاند.
توصیۀ روباه صورتی:
گوش کن. قرار نیست قضاوت کنی یا تصمیم بگیری. شاید به این نتیجه رسیدی که نه واقعاً خیلی مهم نیستند. شاید دیدی که نه بدون آنها نمیتوانی. شاید دیدی که غیر از گل خیلی چیزهای دیگر را هم ندیدی. شاید فکر کردی و به نتیجه رسیدی که نه آنها هم مهم نیستند... ولی حتماً مطمئن شو که قبلش خوبه خوب به همه چیز گوش کردی تا تصمیمت انتهای این سی روز ارزش و اعتبار پیدا کند.
- ۰ نظر
- ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۸