بگو دل را که گرد غم نگردد
از جایی که من مینشستم همیشه پلههای اضطراری معلوم بودن. روی یکی از پلهها چند تا کبوتر لانه داشتند. عجیبه من همیشه فکر میکردم کبوترها جفت جفت زندگی میکنن ولی اینها چند تا بودند. یک گله کبوتر روی پلههای اضطراری و من هیچ کاری نداشتم جز تماشا کردن آنها. گاهی بلند میشدم و پنجره را با سر و صدا باز میکردم تا همه با هم از جا بپرند و بروند. اینجوری یکی یکی برمیگشتند و هر یکی خودش داستان تماشایی تازهای میشد برای اوقات بیکاری.
کتاب هم میخواندم. داشتم سومین پلیس فلن اوبرایان را میخواندم ولی حتی فضای مالیخولیایی و وهمانگیز کتاب هم نمیتوانست آن همه ساعت بیکاری را پر کند. بعد یهو زد به سرم که با کبوترها حرف بزنم شاید تحت تأثیر فضای کتاب. ازشان پرسیدم چرا گلهای زندگی میکنن، یعنی نسبتشان با هم چیه. فهمیدم اتفاق بدی کنار هم جمعشان کرده و حالا دیگر ترجیح میدادند از هم جدا نشوند. من از بازنشر جزئیات قصهشان معذورم خب شاید راضی نباشند. ولی آن روزها ازشان یاد گرفتم اینطور کنار هم ماندن و تنها نماندن میتواند حال آدم را خوب کند.
بعدش ما مجبور شدیم کار کنیم. خیلی خیلی زیاد. ماجراهای پژوهشها پیش آمد و دوریها و البته دردها. هر چی بیشتر کار میکردیم زرنگتر میشدیم. آرامتر، توانمندتر، امیدوارتر، شادابتر. دیگر استرس نداشتیم. از فکر و خیال هم خبری نبود. نه کبوترها به حرف میافتادند، نه صدای شیون و زاری تو سرمان زنده میشد. تازه دیگر یواش یواش داشت یادمان میرفت چه چیزهایی را از دست دادیم. خودمان را دوست بداریم. به روحمان احترام بگذاریم. این اولین چیزی بود که فهمیدیم حالمان را خوب میکند بعد از آن هی به لیستمان اضافه کردیم و هر روز بیشتر از پسش برآمدیم.
صبح زود از خواب پاشو
یاسین بخون
چند تا تکنیک مدیتیشن یاد بگیر
آدمهای اشتباهی رو حذف کن
بیشتر کار کن
با من حرف بزن
.
.
.