اون روزها که همه همسایهها هر روز دسته جمعی میرفتن شهرداری تا حقشون رو بابت گودبرداریهای اشتباه بگیرن. مَلی جون دست اصغر آقا رو میگرفت و میرفتن بیمارستان واسه شیمیدرمانی. هر چی میگفتن تو هم بیا تا تعدادمون بیشتر بشه و شکایتمون زودتر به جایی برسه گوشش بدهکار نبود. همۀ وجودش شده بود اصغر آقا. که خوب بشه، رو پا بشه. تازه دختراش رو شوهر داده بود و حسابی به خودش رسیده بود. به قول خودش دیگه وقت خودشون بود، که با آرامش برن با اصغر، دنیا رو بگردن ولی هر کاری کرد نشد که نشد. دیروز رفته بودیم برای تسلیت پنجمین سال رفتن اصغر آقا. محو تماشای عکس روی شومینه شدم. احتمالاً مال نامزدیش باشه، هیچی از صورت ملی جون پیدا نیست جز طرۀ موهاش که از زیر دستای اصغر آقا بیرون زدن و دو تا چشماش که برگشتن و با شعف تو دوربین نگاه میکنن. سرش رو محکم چسبونده به سینۀ اصغر آقا، انگار که خودش رو رها کرده تو دامن دنیا و سینۀ اصغر آقا گرفتتش تا نیفته. اون هم انگار الانه که قلبش وایسه از تحمل بار چنین تکیهای، اعتمادی، اطمینایی.
تو راه برگشت فقط دارم به این فکر میکنم که تعریف کردن همه چیز برای ملی جون درست بود یا نه. شاید که زود بود. شاید که با حیاتر جلوه میکردم با سکوت. شاید که این شاید که اون. و من ساعتها و ساعتها و باز هم ساعتها چنان فکر میکردم به درستی گفتن یا نگفتن انگار که تنها حکمت بیجواب این دنیاست. چه ترسی داره گفتن و شنیدن از عشق با چنین زن نازنینی؟ چه نیازی هست به خودسانسوری؟ از کی باید بترسم یا از چی اصلاً؟ و بعد فکر میکنم که خب عادت کردم. عادت کردم به سرپوش گذاشتن روی التهابها، عادت کردم به ترسیدن، به سفت بودن.
ملی جون ولی با هیجان و اشتیاق قصهام رو شنید، خندید، خوشحال شد. هیچکس اندازۀ اون نمیتونست بهم آرامش بده که یه روزی هم میرسه که دیگه از هیچی نترسم و بتونم به همۀ دیوارها بکوبم عکس این اعتمادم رو. با اینکه حالا، دو تا چتر رنگی شده نماد حسی که تجربه میکنم از رها شدن تو کهکشان به اعتبار دستی و بانک سپه شده عنوانم برای همچین نوشتهای.
- ۲ نظر
- ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۵۷