سر کوچۀ خانۀ بچگیهایم یک باجۀ تلفن عمومی بود. آن وقتها توی محلۀ ما هر ساختمانی فقط یک تلفن داشت. تلفن ساختمان ما سهم همسایۀ طبقۀ اول بود همانطور که حیاط خلوت. ولی نمیشد برای هر مکالمهای وقت و بیوقت مزاحم همسایه شد، بعضی وقتها، در صورت لزوم، کار حیاتی، اورژانسی مثل آن باری که خانم همسایه دوید بالا و با انگشترش کوبید به شیشۀ در ورودی خانهمان و فریاد زد: مینا خانم یه تماسه خیلی مهمه میگه از بیمارستانه زود خودتو برسون. مامان کلید خانه را برداشت و دست من را کشید و با هم از پلهها رفتیم پایین. میفهمیدم که هول است، میدانستم که از همان صدای انگشتر روی شیشه توی دلش خالی شده و رنگش پریده. من دم در منتظر ایستادم و حس کردم رفتن و آمدنش چند دقیقه بیشتر طول نکشید. خانم همسایه دنبالش میآمد و هی میگفت: چی شده... خب بگو چی شده... مامان بیصدا گریه میکرد.
سر کوچه محو تماشای کار کردن نجار محله شده بودم و مامان توی باجۀ زرد تلفن بود. حواسم رفت به آقای پیری که چند دقیقهای ایستاده بود و به مامان نگاه کرد بعد با سکۀ توی دستش ضربه زد به شیشه و به مامان گفت: خانوم شما دامنت تا سر زانوته میگیرنا! مامان سر گوشی تلفن رو گرفت و رو به پیرمرد انگار که مجبور است به پیرمرد جواب بدهد گفت: ولی جورابام کلفته، بلنده. پیرمرد گفت: همین امروز دیدم یه خانومه رو بردن اونم مثل شما لباس پوشیده بود. به اندازۀ همۀ عمرم ترسیده بودم. فکر میکردم همین الان میآیند و مامان را میبرند. فکر نمیکردم سر کوچۀ خانه هستیم و الان برمیگردیم. نمیدانم چی توی سرم گذشت که تصمیم گرفتم درِ باجۀ تلفن را ببندم. از پشت با همۀ زورم نگهش داشتم تا مامان یک وقت بیرون نیاید و کسی پاهایش را نبیند و کسی نبردش، کسی از من نگیرتش، میخواستم مراقبش باشم با همۀ همۀ قدرت و شعور و عقل ششسالگیام.
یک سال پیش، درست همین روز، دم در بیمارستان از مامان خواستم تحمل کند، خواستم دوام بیاورد، قوی باشد، کنارم باشد، پشتم باشد ولی از در تو نیاید. ازش خواستم تنهایم بگذارد تا خودم از پس زندگی جدیدم بربیایم. کولهپشتی سنگینم را پر کردم از هر چی که فکر میکردم برای پژوهش به آنها نیاز دارم و به پشتوانهاش تلاش کردم راست بایستم و فکر کردم اگر همه را پشت در جا بگذارم قویتر میشوم.
همان اوایل برایش نوشتم: باید که سلامت تو باشد/ سهل است ملامتی که برماست. هنوز هم میگویم.
میخواستم از عزیزترینهای زندگیام مراقبت کنم. شاید تصمیمهای اشتباه زیادی گرفته باشم گاهی. خب ما که همیشه همه چیز را نمیدانیم. همه پر هستیم از زخمها و ضعفهایی که مثل کد مخفی توی وجودمان جا گرفتند و بسته به شرایط رو میشوند. کی فکرش را میکرد خاطرۀ مرگ ناگهانی یکی توی شش سالگی بعداً تبدیل بشود به کابوس این روزهای پر از دلهره و حساس. ما هیچ وقت همه چیز را نمیدانیم و من فقط میخواهم مراقبشان باشم، که غصه نخورند، شاد باشند، همینطور شاد کنارم باشند میخواهم کسی از من نگیردشان، خودشان خودشان را نابود نکنند، فقط دارم تلاش میکنم، با همۀ زور و شعور سی سالگیام.
- ۱ نظر
- ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۱