شکوفه‌های کاکتوس

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاپیون پرتقالی» ثبت شده است

۰۶
شهریور
۹۴
عصر یک روز شهریوری، کوله پشتی‌ام را درآوردم و گذاشتم کنار استیشن پرستاری و خودم ولو شدم روی نیمکت فلزی بیمارستان. منتظر بودم بیایند دنبالم برای مراسم خوشامدگویی. این اولین روز آشنایی رو در رویم  با پژوهش بود. باید نقش خودم را می‌فهمیدم و وظایفم و شرایط جدید را می‌شناختم. فکر کردم قرار نیست اتفاق خیلی خاصی بیفتد ولی یک بغضی توی گلویم بود که اصلاً نمی‌خواستم خالی‌اش کنم. دوست داشتم محکم و قوی جلوه کنم. خانم میزبان که از راه رسید خواست کوله‌پشتی‌ام را ازم بگیرد ولی بهش اجازه ندادم. نه از روی غرور، بیشتر چون کوله‌پشتی سنگین بود و آویزان بودنش روی کولم کمکم می‌کرد راست بایستم. راست به نظر برسم، بدون شکستکی، بدون لرزش، بدون ترس.

سر کوچۀ خانۀ بچگی‌هایم یک باجۀ تلفن عمومی بود. آن وقت‌ها توی محلۀ ما هر ساختمانی فقط یک تلفن داشت. تلفن ساختمان ما سهم همسایۀ طبقۀ اول بود همان‌طور که حیاط خلوت. ولی نمی‌شد برای هر مکالمه‌ای وقت و بی‌وقت مزاحم همسایه شد، بعضی وقت‌ها، در صورت لزوم، کار حیاتی، اورژانسی مثل آن باری که خانم همسایه دوید بالا و با انگشترش کوبید به شیشۀ در ورودی خانه‌مان و فریاد زد: مینا خانم یه تماسه خیلی مهمه میگه از بیمارستانه زود خودتو برسون. مامان کلید خانه را برداشت و دست من را کشید و با هم از پله‌ها رفتیم پایین. می‌فهمیدم که هول است، می‌دانستم که از همان صدای انگشتر روی شیشه توی دلش خالی شده و رنگش پریده. من دم در منتظر ایستادم و حس کردم رفتن و آمدنش چند دقیقه بیشتر طول نکشید. خانم همسایه دنبالش می‌آمد و هی می‌گفت: چی شده... خب بگو چی شده...  مامان بی‌صدا گریه می‌کرد.
سر کوچه محو تماشای کار کردن نجار محله شده بودم و مامان  توی باجۀ زرد تلفن بود. حواسم رفت به آقای پیری که چند دقیقه‌ای ایستاده بود و به مامان نگاه کرد بعد با سکۀ توی دستش ضربه زد به شیشه و به مامان گفت: خانوم شما دامنت تا سر زانوته میگیرنا! مامان سر گوشی تلفن رو گرفت و رو به پیرمرد انگار که مجبور است به پیرمرد جواب بدهد گفت: ولی جورابام کلفته، بلنده. پیرمرد گفت: همین امروز دیدم یه خانومه رو بردن اونم مثل شما لباس پوشیده بود. به اندازۀ همۀ عمرم ترسیده بودم. فکر می‌کردم همین الان می‌آیند و مامان را می‌برند. فکر نمی‌کردم سر کوچۀ خانه هستیم و الان برمی‌گردیم. نمی‌دانم چی توی سرم گذشت که تصمیم گرفتم درِ باجۀ تلفن را ببندم. از پشت با همۀ زورم نگهش داشتم تا مامان یک وقت بیرون نیاید و کسی پاهایش را نبیند و کسی نبردش، کسی از من نگیرتش، می‌خواستم مراقبش باشم با همۀ همۀ قدرت و شعور و عقل شش‌سالگی‌ام.

یک سال پیش، درست همین روز، دم در بیمارستان از مامان خواستم تحمل کند، خواستم دوام بیاورد، قوی باشد، کنارم باشد، پشتم باشد ولی از در تو نیاید. ازش خواستم تنهایم بگذارد تا خودم از پس زندگی جدیدم بربیایم. کوله‌پشتی سنگینم را پر کردم از هر چی که فکر می‌کردم برای پژوهش به آن‌ها نیاز دارم و به پشتوانه‌اش تلاش کردم راست بایستم و فکر کردم اگر همه را پشت در جا بگذارم قوی‌تر می‌شوم.

همان اوایل برایش نوشتم: باید که سلامت تو باشد/ سهل است ملامتی که برماست. هنوز هم می‌گویم.
می‌خواستم از عزیزترین‌های زندگی‌ام مراقبت کنم. شاید تصمیم‌های اشتباه زیادی گرفته باشم گاهی. خب ما که همیشه همه چیز را نمی‌دانیم. همه پر هستیم از زخم‌ها و ضعف‌هایی که مثل کد مخفی توی وجودمان جا گرفتند و بسته به شرایط رو می‌شوند. کی فکرش را می‌کرد خاطرۀ مرگ ناگهانی یکی توی شش سالگی بعداً تبدیل بشود به کابوس این روزهای پر از دلهره و حساس. ما هیچ وقت همه چیز را نمی‌دانیم و من فقط می‌خواهم مراقب‌شان باشم، که غصه نخورند، شاد باشند، همین‌طور شاد کنارم باشند می‌خواهم کسی از من نگیردشان، خودشان خودشان را نابود نکنند، فقط دارم تلاش می‌کنم،
با همۀ زور و شعور سی سالگی‌ام.

  • پرستو مسکریان
۱۳
مرداد
۹۴

 این چند شب، بیداری ناخواسته توی رختخواب شاید سخت‌ترین بخش ماجرا تا اینجا بود. بیداری و محکومی به فکر کردن. نزدیک‌های صبح حس کردم تنها خواسته‌ای که از خدا دارم این است که کمک کند فقط همین امشب بخوابم. فقط یک ساعت. ولی چشم‌هایم باز می‌ماندند و فکرها برمی‌گشتند و مدام همه چیز توی ذهنم سخت‌تر می‌شد.

امروز سر کارم مجبور شدم نیم ساعت پشت در منتظر بمانم تا خانمی که قبل از من رفته بود دستشویی بیاد بیرون. برگشتم پشت میزم، دوباره آمدم، راه رفتم ولی نمی‌آمد. آخرش وقتی آمد چشم‌هایش از فرط گریه دو تا کاسۀ خون بود. این قدر توی دستشویی مانده بود تا گریه‌اش بند بیاد: فکر کردم خب مثل اینکه تو تنها آدم درماندۀ روی زمین نیستی حداقل الان مطمئن‌ام که یکی دیگر هم هست که حال و روز خوشی ندارد. 

 وقتی بچه بودیم مامان همیشه پریسا را مجبور می‌کرد من را با خودش همه جا ببرد. به شرطی اجازه می‌داد برود تولد که من هم باشم. به پریسا با من خوش نمی‌گذشت، مزاحمش بودم و از آن بدتر اینکه همیشه مطمئن بود حضور من یک جور سوپاپ اطمینان هست برای مامان. جاسوس عزیزکرده می‌پنداشت من را. به من هم با پریسا خوش نمی‌گذشت. حواسش ازم پرت می‌شد. تنها می‌ماندم بین دوستانش. جاسوس نبودم چیزی نمی‌گفتم اصلاً مامان هم هیچ وقت ازم نمی‌پرسید رفتیم کی چی کار گرد و کی چی گفت. فقط می‌خواست من هم خوش باشم.

یک بار توی یک مهمانی رفتم دستشویی و نمی‌دانم چرا یک‌هو یکی از بچه‌ها در را باز کرد و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به من. حرف‌های بدی می‌زد. اصلاً متوجه منظورش نمی‌شدم شش، هفت سال بیشتر نداشتم. یادم نیست چه جوری آخر از دستشویی بیرون آوردنم فقط یادم است وقتی رفت و در را بست فکر می‌کردم می‌خواهم همان‌جا برای همیشه بمانم و بمیرم. نمردم. 

بی‌حال و مریض برگشتم خانه. یک هفته تب کردم. هرکسی می‌پرسید چی شده چیزی نمی‌گفتم. مامان پریسا را محکوم می‌کرد به اینکه حواسش به من نبوده ولی حتی پریسا هم نگرانم شده بود. این اولین بار بود که اینطور تنها و درمانده تحقیر شده بودم. 

دلم می‌خواست طغیان کنم ولی تب می‌کردم. میخواستم فریاد بزنم ولی گریه می‌کردم. می‌خواستم محکم بایستم ولی فرار می‌کردم. 

دیشب بالاخره خوابیدم و خواب دوباره جان آورده به تنم. امروز که بالاخره همکار گریانم از دستشویی درآمد و نوبت به من رسید اینقدر قدرت داشتم که بایستم جلوی آینه و به خودم بگم هر چقدر هم بمانی و گریه کنی فایده‌ای ندارد هیچ‌کس زوری و از قهر و ترس و تحقیر و احساس بدبختی نمرده که تو بمیری پس زودتر برو بیرون و تبت را بکن و تمامش کن.

  • پرستو مسکریان
۱۰
مرداد
۹۴

توی یکی از قصه‌های غلامحسین ساعدی یک بار توصیفی از حوض خالی خواندم که شبیه چشم مرده رو به آسمان باز مانده. آن وقت فکر کردم این تلخ‌ترین و سیاه‌ترین تصویری است که می‌تواند از حوض خالی خلق بشود. صبح امروز چشم‌هایم باز شده بود رو به سقف و مزۀ دهنم تلخ بود و هیچ از دست و پایم خبری نداشتم آن وقت اشک‌ها بنا کردند به جاری شدن. از همه متنفرم، از همه گله دارم، از همه چیز شاکی‌ام برگشتم سر جای اولم.

یک روز وقتی چهار پنج سالم بود  توی مهد یکی از بچه‌ها با خودش پیراهن خوشگلی آورد و گفت: مامانم برایم دوخته. لباس یک موش کرم رنگ بود با دم صورتی. موجی از تحسین بین بچه‌ها به راه افتاد. مربی گفت: به به چه موش قشنگی چه مامانه هنرمندی! بچه‌ها کی می‌تونه لباس گربه بپوشه توی صف نمایش اجرا کنیم؟

من. چرا من؟ نمی‌دانم. مامان خیاطی بلد نبود و می‌دانستم. اصلاً نمی‌دانم چرا و روی چه حسابی گفتم من گربه می‌شوم. به مامان گفتم. شانه بالا انداخت: می‌خواستی قول ندی، من کاری نمی‌توانم بکنم برو بگو نمی‌تونی. 

نگفتم. 

صبح روز نمایش از خواب پریدم و شروع کردم به گریه زاری: مامان من باید گربه بشم امروز قول دادم. از خواب بیدار شد بدون اینکه حرفی بزند با غیظ رفت سر کمد پارچه‌ها. یک تکه پارچۀ مخمل سبز از تویش درآورد و دست من را کشید و دوان دوان از پله‌ها برد پایین. رفتیم در خونۀ همسایه بغلی که خیاط بود و بهش گفت خودش فقط بلده کش بندازه دوره پارچه و شکل کلاهش کنه که مثلاً سر گربه است ولی نمی‌داند باید گوش‌هایش را چطوری درست کند. خانم خیاط گفت بیا گوش‌های ساسان رو بردار بذار رویش و بنا کرد به خندیدن و از جلوی در رفت کنار تا مامان برود توی خونه.

ساسان پسر خانم خیاط، هم‌بازی‌ام موقع دوچرخه‌سواری، به دید کودکی من، بزرگترین و زشت‌ترین گوش‌های دنیا را داشت که از پشت سرش بیشتر از هر چیز دیگری معلوم می‌شدند. توی خانۀ خانم خیاط خوابم برد. بیدار که شدم یک کلاه گربه‌ای داشتم با دو تا گوش خوشگل. مامان همینجور که قهر بود و باهام حرف نمی‌زد کلاه را چپاند توی کیفم و من را سوار سرویس آبی آقا ناجی کرد و من همۀ این مدت با بهت و تردید فقط نگاهش می‌کردم. 

با کلاه گربه‌ایم توی مهد کلی تحسین شدم. همانجور که دلم می‌خواست. اینقدر که اعتماد به نفس پیدا کردم و شعر نمایشم را بی‌غلط جلوی کلی جمعیت خواندم.  استرسم ولی تازه از زمان تعطیل شدن مهد شروع شد. مینی‌بوس که پیچید توی کوچه احساس دل‌پیچه داشتم. امکان نداشت مامان از گناهم بگذرد.

دم در ساسان داشت با بقیه بازی می‌کرد. دوید گفت: چه جوری بود گربه شدی؟ محلش نگذاشتم. می‌خواستم زودتر بپرم بالا توی خانه و با سرنوشت محتومم روبرو بشوم. به پیچ طبقۀ سوم که رسیدم مامان جلوی در ایستاده بود.  خشکم زد. با خنده پرسید: نمایش چه جوری بود؟ تونستی شعرت را تا آخر بخونی؟ 

نفسم بند آمده بود. باهام حرف می‌زد. کل پله‌های باقی مانده را دویدم و دستم را انداختم دور کمرش و نمی‌دانم چرا مثل دیوانه‌ها تکرار می‌کردم: مرسی مامان مرسی که گوش‌های ساسان رو نبریدی.


سی روز مانده به سالگرد شروع بزرگ‌ترین پژوهش زندگی‌ام و احتمالاً به انجام بزرگترین انتخاب زندگی‌ام. می‌خواهم مرور کنم. همه  چیز رو.


  • پرستو مسکریان
۳۱
فروردين
۹۴

نشستم روی زمین و هر دو پایم را دراز کردم. همۀ وزن بدنم را انداختم روی دست‌هایم تا پا‌هایم آزادانه برای خودشان تکان بخورند. بالاخره تسلیم شدم و اجازه دادم گاهی برای خودشان مستقل از تفکر و اختیار من رفتار کنند. اوایل که اعلام استقلال کرده بودند، مثل هر اعلام استقلالی با خشم حکومت مرکزی مواجه شدند. جدید بود، ترسناک بود و غیر قابل کنترل، اما حالا در سکوت و بدون قضاوت نشستم و نگاه‌شان می‌کنم. طفلک انگشت‌ها خودشان که درست نمی‌دانند دارند چه کار می‌کنند، هر کدام به طرفی خم می‌شوند و هر خمشی دردی. هر خمشی دردی. هر خمشی دردی. 


اما من دیگر به خودم نمی‌پیچم. ناله نمی‌کنم. دیگر در مورد اینکه با این وضع چه آینده‌ای در انتظارم هست فکر نمی‌کنم. امیدم را به قدرت و نفوذ هستۀ اصلی از دست داده‌ام و به نظرم شاید اینجوری بهتر هم هست. 


بعید نیست که این، تنها ماحصل تمام پژوهش‌ها باشد.

  • پرستو مسکریان
۰۳
اسفند
۹۳

 تازه فهمیدم سختی «پژوهش» یا هر چیز دیگری که اسمش باشد، به این نیست که کسی جواب سوال آخر را نمی‌داند. چون خیلی نرم و به تدریج، روزی می‌رسد که می‌بینی همه چیزش به نظرت عادی، آشنا و قابل حل است. مسئلۀ اصلی در مورد آن‌ها، این است که مثل باری نیستند که بشود زمین‌شان گذاشت. آن‌ها قرار است همیشه همراهت باشند. وقتی اشتباهی، فکر کنی هر سختی‌ای که پیش می‌آید آخری دارد، ناخودآگاه این تصویر در ذهنت ایجاد می‌شود که می‌توانی یک روز این بار را زمین بگذاری و درست مثل بارداری واقعی هر ماه بزرگتر، حجیم‌تر و بی‌تاب‌تر می‌شوی. نفست بیشتر تنگ می‌شود، راه رفتنت سخت‌تر. علائمی که به طرز خطرناکی امیدوارکننده هستند، چون با تشدید هر کدام، بیشتر و بیشتر مطمئن می‌شوی که روز آخری، جواب آخری، نتیجه‌ای، بازدهی، یا بچه‌ای در راه است و

اشتباه می‌کنی.

دختری که درگیر پژوهش است یک روز می‌فهمد که حتی اگر «باری» هم باشد به اندازۀ یک بارداری معمولی زمان نمی‌برد و بچه‌اش هم یک بچۀ معمولی نیست. از صبح همان روز که مشت این بارداری دروغین جلویش باز می‌شود، دختر درگیر پژوهش، با  اولین نشانه‌های صبح جدید، تصمیم می‌گیرد که خودش را در سادگی غرق کند. با خودش فکر می‌کند که دیگر از تمام تئوری‌های مهم علمی، بحث‌های سیاسی، یا روابط پیچیدۀ انسانی هیچ سر درنمی‌آورد. با صدای آواز چند گنجشک سمج از پشت پنجرۀ اتاق یا قل قل آب کتری، یا استارت اولین ماشینی که می‌خواهد از کوچه به خیابان‌ها برگردد دچار حسی از شعف می‌شود و از تغییر رنگ گل گاوزبان با اولین قطرۀ لیمو به گریه میفتد.

دختر درگیرِ پژوهش، به مرور خیلی چیزها را یاد می‌گیرد و می‌فهمد که این پژوهش یا هر پژوهش دیگری هیچ ارزشی بهش اضافه نمی‌کند. کم ‏که ‏اصلاً. فقط نوع کنار آمدن با آن‌هاست که ممکن است تغییری ایجاد کند. اما، به نظر آدم‌هایی که از بیرون دختر درگیرِ پژوهش را نگاه می‌کنند او باید دغدغه‌های مهم‌تری داشته باشد. چون آن‌ها هم منتظر آخری هستند. ولی او دیگر اعتقادی به هیچ پایانی ندارد. آنها گاهی خیلی مهربان و گاهی خیلی خودخواه می‌شوند. انتظاراتشان را، که خیلی فراتر از تحمل دختر درگیرِ پژوهش هست، به راحتی به زبان می‌آورند و از طرفی لحظه‌ای از نگران بودن و دل‌سوزی دست برنمی‌دارند. دختر درگیرِ پژوهش آن‌ها را درک می‌کند اما دیگر نمی‌تواند خیلی نگران اینجور روابط باشد. روابط پیازی و چند لایۀ آدم‌ها با راست‌ها و دروغ‌هایشان درگیرش نمی‌کنند. حالا او می‌تواند ساعت‌ها روی صندلی قرمزش بنشیند و به کسی که دوستش دارد فکر کند و وقتی ازش بپرسند دقیقاً داری به چی فکر می‌کنی؟ یا برنامه‌ات برای ادامۀ زندگی چیه؟ یا چقدر رابطه‌ات با این آدم جدیه؟ باید ساعت‌های دیگه‌ای را باز هم فکر کند تا معنی برنامه، ادامه، زندگی، رابطه، و جدی را با تعریف پیچیدۀ دیگران تطبیق بدهد. اینقدر زیاد که آن‌ها از سوالشان منصرف بشوند و باز، دختر درگیرِ پژوهش را با حس خوشایند کلامی عاشقانه تنها بگذارند. 

دختر درگیرِ پژوهش روزگار خوشی را تجربه می‌کند و دیگر اصلاً مطمئن نیست باید بابت این بار گله‌ای داشته باشد یا شکری.

  • پرستو مسکریان
۱۹
بهمن
۹۳

     اولین بار که چای میخک خوردم دست چپم کاملاً بی‌حس بود. چای میخک رو به اصرار و تبلیغ خانم فروشنده سفارش داده بودم. چای میخک بوی دندونپزشکی می‌داد. حالا هر شاخه گل میخک برای من نشانی است از بیماری، دندان‌درد و تحمیل آن‌چه که دوست ندارم.   


   اولین بار که چای میخک خوردم با زهرا رفته بودیم گردش. برایش کلیات سعدی گرفته بودم و برایم یه جور جاشمعی چوبی آورده بود. بهش  گفتم نمی‌دونم چرا چند وقته فکر می‌کنم دست چپم مونده تو ظرف یخ و همون موقع یه قلپ از چای میخک خوردم و سر جایم خشکم زد.  گفتم نه دیگه فقط دست نیست همۀ بدنم یخ زده و تا مزۀ این زهرمار از دهنم نره گرم نمی‌شود بعد نصف چای دارچین زهرا رو سر کشیدم و  با هم خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم. حالا وقتی جاشمعی چوبی رو نگاه می‌کنم، یاد سعدی میفتم و ناخودآگاه خنده‌ای می‌نشیند روی لب‌هایم،  هرچند بگی‌نگی بوی میخک هم می‌خوره به مشامم.


   اولین بار که چای میخک خوردم آخرین بار هم بود. خب آدم که از یک سوراخ چند بار گزیده نمی‌شود. اتفاقی که از بعد از آن روز افتاد تداعی  رشته‌ای تمام این اتفاق‌هاست. چیزهای ظاهراً بی‌ربطی که روی یه پیوستار به هم وصل شدن و از هم دور و نزدیکن. یه سرشون به خوشی  وصل است یه سرشون به ناخوشی. مثل هر چیز دیگه‌ای تو زندگی. تازگی‌ها دارم یاد می‌گیرم چطور سر رشتۀ تداعی‌ها رو بگیرم و به سمت خوشش تعقیب کنم.


  ... آخرین باری که دستم تو دست‌های کسی گرم شد باز هم بوی میخک اومد.

  • پرستو مسکریان
۰۱
بهمن
۹۳
سوال آخر


  اینترنت رو زیرو رو کردم. نصفه شب از تختم دراومدم و رفتم با اینترنت گوشی هر چی کلید واژه  تو ریپورت بود رو سرچ کردم. همۀ کلید واژه‌ها جز  اون اصلی که از همه بیشتر باعث وحشتم می‌شد ولی نتیجۀ جستجوی هر کدوم از کلید واژه‌ها می‌رسید به همون اصلی. اینجور موقع‌ها  نمی‌شه  دقیقاً گفت چه احساسی داری. می‌شه هزار جور حس مختلف رو تو کسری از ثانیه‌اش تجربه کنی. ولی یادمه یه وقت فکر کردم خیلی هم  بد نیست. شاید یه خوبی‌هایی هم داشته باشه. البته که سریع پاک می‌شد و جاش رو به ترس، عصبانیت، یا ناامیدی می‌داد ولی اون چند ثانیه‌ها  سریع دنبال راه چاره می‌گشتم.

   تو یه سایتی یه خانومی از قول خودش و بنا بر تجربیات شخصیش نوشته بود که بهتره از این به بعد شیوۀ زندگی، اسباب و وسایل خونه و کلاً چیدمان زندگیمون رو بر این اساس بهینه کنیم. مثل حضور دستگیره‌ها در جای جای خونه از دستشویی و حمام گرفته تا هال و پذیرایی. ایجاد  امنیت برای طبقه‌بندی کابینت‌ها و قرار دادن اشیای تیز و شیشه‌ای و شکستنی‌هایی که باید جابجا بشوند تو جاهایی که بیشترین، راحت‌ترین و  امن‌ترین دسترسی رو بهشون داشته باشیم و کلی توصیۀ محدودکنندۀ دیگر که نشون می‌دادن چیزی باید تو زندگیم تغییر کنه. با خودم گفتم  عمراً و با ردی از انکار شیون و زاری راه انداختم.

  بالشتک طبی آبی رنگ رو همین یه ماه پیش سفارش دادم. درست نمی‌دونم تا قبل از داشتنش چطوری زندگی می‌کردم ولی بالاخره وقتی  تسلیم شدن رو یاد گرفتم و گفتم برام بیارنش تونستم درست بخوابم و به خاطر بدخوابیدن کل روز الکی خلق خودمو تنگ نکنم. برگشتم سرکار و  یاد گرفتم تو خیابون، محل کار یا خونۀ دوست و آشنا بدون خجالت از کنار دیوار یا کنار نردۀ پله‌ها راه برم. فهمیدم باید یاد بگیرم چطور با احتیاط و هشیاری و احساس احترام نسبت به خودم بشینم، راه برم، بخوابم، و به کار و زندگیم برسم و تمام ملحقات و ملزمات چنین احتیاط‌هایی که باید وارد زندگیم کنم رو بشناسم. حذف چیپس و پفک که از اولش هم کاری نداشت.

  تازه اینا فقط تغییرهای صوری هستن تغییرهای معنایی و ساختاری و بنیادین از این هم جذاب‌تر اتفاق افتادن.

 پ ن: اینا هم از اسباب جدید خونه هستن. سنگ نمک هدیۀ دوستیه که فکر می‌کنه باید زندگی منو پر از انرژی مثبت کنه و اعتقاد داره سنگ نمک انرژیای منفی رو از آدما دور می‌کنه. درست یا صحیحش پای خودش چیزی که من از سنگ می‌گیرم انرژی فوق العادۀ عشقیه که از پذیرش شیوۀ جدید زندگیم نصیبم شده.

  • پرستو مسکریان
۱۶
دی
۹۳

روزگار خوش پژوهش

 

   داریم با بچه می‌رویم آزمایشگاه تا جواب یکی از پژوهش‌ها را بگیریم، تو تاکسی بی‌صدا کنار هم نشستیم. می‌دانم اوقاتش تلخ است. قول داده بودیم ببریمش گردش و نبردیم که هیچ همین‌طور خشک‌وخالی خداحافظی کردیم و رفتیم سر کارهایمان. حالا بچه قهر است و مدام به خیابان نگاه می‌کند. می‌گذارم تو حال خودش باشد من نگرانی‌های مهم‌تری دارم مثل جواب همین پژوهش. مسئول آزمایشگاه جواب های روی میزش را می‌گردد و اسم من را پیدا می کند. نمی‌دانم چه سری است که خانم‌های مسئول پاسخ‌گویی همه اینقدر بی‌حوصله، شلخته، خسته، و ناراضی هستند. انگار همۀ پژوهش‌هایشان به بن‌بست رسیده باشد.


   تو کوچه نتیجۀ پژوهش را گرفتم دستم و سر جایم میخکوب شدم. پاهایم مثل دو تا تکه سنگ یخی خشک شدن و جایی نمی‌روند. خشک شدن و در عین حال دارند ریز ریز آب می‌شوند. مسئول آزمایشگاه از خودش، دورِ دو تا از نتیجه‌ها را خط قرمز کشیده. می‌توانم حدس بزنم یعنی چه. یعنی آب سرد بر سر تمام تلاش‌ها. خیلی سخت است که مدت‌ها وقت بگذاری و پژوهشی را کامل کنی و آخر سر یک اشتباه محاسباتی، یک سوء‌اثر، یک غفلت هر چه رشته بودی را پنبه کند. بنا می‌کنم به گریه کردن. نه خیلی متوجه عکس‌العمل مردم هستم و نه حواسم پی بچه است. دستش را بی‌اعتنا می‌کشم و سوار اولین اتوبوسی که از راه می‌رسد می‌شوم. خانم مشاور گفته بود سعی کن احساسات مخربت را تحلیل کنی. اوووووم تحلیل تحلیل تحلیل. فایده ندارد پژوهشم به بن بست رسیده یعنی تحلیل‌هایم هم از اساس اشتباه بودند و حالا ترسیدم. آره همین ترس فکر کنم تحلیلش همین باشد.


    با صدای بلند می‌خندد، هی سعی می‌کند وسطش چیزی بهم بگوید ولی باز انفجار خنده می‌آید سراغش. پاهایم را چهارزانو به دیوار تکیه دادم و سر و ته از طناب‌های باشگاه آویزونم و به صورت گرد و سفید و نورانی پریزاد نگاه می‌کنم. قبلاً همین پژوهش‌هایی که من مجبورم انجام بدهم را انجام داده و حالا با خونسردی در موردشان حرف می‌زند. بهش در مورد نتیجۀ آزمایش‌ها گفتم از اینکه فکر کردم اشتباهی رخ داده خنده‌اش گرفته آن هم نه خندۀ معمولی. می‌گوید طبیعیه. خیلی هم طبیعی. هیچ آزمایشی خراب نشده و من مجبور به تکرار دوبارۀ پژوهش‌ها نیستم. بعد از چند روز یک نفس راحت می‌کشم و مطمئن و آرام سرم را ول می‌کنم و اجازه می‌دهم کلی خون به طرف سرم جاری بشود، رهای رها.


   وقتی پریزاد می‌خندد تمام صورتش غرق انرژی می‌شود. از آن مدل‌ها که انگار داد می‌زنند: «آی آدم‌ها بیایید تا بهتان آرامش بدهم من پیام‌آور سرزمین صلح هستم». هیچ‌وقت نسبت به این‌جور آدم‌ها خوشبین نبودم. نمی‌دانم چرا. فکر می‌کنم این‌ها که زیادی در مورد دوستی و محبت و انرژی مثبت صحبت می‌کنند حتماً ریگی به کفششان هست یا حداقلش این که دنیا را خیلی ساده و سطحی گرفتند. ولی پریزاد همۀ پژوهش‌ها را انجام داده، همه را با جزئیات کامل و آزمون و خطاهای فراوان. خودش با کلی تجربه به این شیوۀ زندگی رسیده. مطمئن نیستم ولی فکر می‌کنم حتی یک بار توانستم رد ترس را در صورتش ببینم. نمی‌خواهد مخفی‌اش کند فقط چند لایه تجربه رویش را پوشانده. آن وقت است که مثلاً وقتی دارد از ته دل می‌خندد می‌شود به صورتش دقیق شد و لایه‌های بیشتری غیر از اطمینان و آرامش ظاهری‌اش پیدا کرد.


   دوباره با بچه رفتیم بیرون. ایندفعه آمدیم تا جدی جدی بگردیم. می‌خواهم عوض بی‌توجهی‌های آن روز را دربیاورم. بچه بی‌قرار است. مدام می‌دود و دستم را این‌ور آن‌ور می‌کشاند. با بچه می‌شود همه‌چیز را فراموش کرد و بی‌خیال همۀ پژوهش‌ها شد. حرف‌هایش من را به خنده می‌اندازد. گفت بیا بریم یه چیز ترش و مسموم بخوریم. نمی‌دانم درست می‌فهمد مسموم یعنی چی یا نه. یک چیز مسموم ممکن است همه چیز را خراب کند ولی بچه متوجه نیست. اصلاً عین خیالش هم نیست. وقتی قهقهه می‌زند صورتش می‌خندد، چشم‌هایش می‌خندند.



   بچه! میدونم که پژوهش‌های زیادی جلوی راهت سبز می‌شه. آسون برگزارشون کن. با همین بی‌خیالی امروزت. اجازه نده هیچ وقت ترس تو لایه‌های مختلف صورتت جای ثابت پیدا کند.




  • پرستو مسکریان
۲۱
مهر
۹۳

ممکن است یک روز، خیلی ناگهانی فکر کنی دیگر باید برگردی به زندگی. شاید هم قبلش، یک «اصلاً برن به جهنم» نثار طیف وسیعی از آدم‌ها کنی. بیشترین و غلیظ‌ترین بدوبیراه‌های من این‌بار نصیب دکتر آخر شد. دکتر آخر یا‌‌‌ همان دکتر هفتم، نچسب‌‌ترین و دلهره‌آور‌ترین موجودی بود که به عمرم دیدم طوری که احساس کردم دیگر نمی‌توانم به تحقیقم ادامه بدهم. هرچند از اول هم قرارمان روی‌‌‌ همان هفت دکتر بود.


موقع تنظیم لیست سوالات حواسمان بود که چطور به نتیجۀ دقیق و علمی برسیم، تعداد سوالات، نکات دستوری، انتخاب واژه‌ها، و... کلاً شد چهارده به علاوۀ یک سوال جامع و مانع. بی‌هیچ حرفی زیاد یا کم. قرار گذاشتیم اگر هر هفت دکتر، بنا بر آزمایشات و داده‌های بی‌خطا، پاسخ‌های مشابهی به سوال‌هایمان دادند تحقیقات را متوقف و نتیجه‌گیری کنیم. همراهم وسواسی و پرتردید بود و دلش می‌خواست تعداد مصاحبه‌شوندگان خیلی بیشتر از این حرف‌ها باشد. ولی خودش اهل تحقیق نبود همیشه من بودم که باید با لیست سوالات در دستم یک لنگه پا جلوی دکتر‌ها می‌ایستادم و فیس و افاده‌شان را به جان می‌خریدم و از زیر زبانشان جواب‌ها را یکی یکی بیرون می‌کشیدم. دست آخر، سر همین هفت تا توافق کردیم و او راضی شد. سوال پانزدهم را هم از خودم اضافه کردم، بدون مشورت. به خوبی و دقت سوال‌های قبلی نبود ولی من باید می‌پرسیدمش.


محلۀ بیمارستانِ محل قرار آخر، خیلی خوش نام نبود. شنیده بودم، هر روز چند نفر را در حالیکه گوش بریده یا یکی دیگر از اعضایشان در دستشان است به اورژانس این بیمارستان می‌برند. یک بار هم ماجرای زن جوان مهاجری را از زبان یک شاهد عینی شنیدم. زن بیچاره را اینقدر دیر برای زایمان به بیمارستان رسانده‌اند که روی زمین اورژانس بچه‌اش را به دنیا آورده. نمی‌دانستم تا چه حد باید به مستند بودن حرف‌های راوی اعتماد کنم شاید هم خیلی چیز‌ها را از خودش ساخته، شاید ذهنش چیزهایی را درج کرده یا حذف کرده، یا چه می‌دانم از این کارهایی که آقای هوسرل می‌گوید ذهن انسان انجام می‌دهد. فقط موقع رد شدن از اورژانس بیمارستان تصویرهایی که ذهن خودم از این ماجرا برساخته بود را می­دیدم: زن جوان، بالا رفتنش از پله‌ها، صدای جیغ‌های مهیبش، بهت و حیرت کارکنان بیمارستان، بی‌هوا و ناگهانی نشستنش روی زمین و بچه که با درد و ناله و شیون از بدن مادرش جدا شده و تا جایی که بند ناف اجازه داده با ردی از خون روی زمین کشیده می‌شود.


منشی چشم­های بی‌حالش را بهم می‌دوزد و می‌گوید: بفرمایید. می‌گویم: می‌خواهم چند تا سوال بپرسم.


-        یعنی چی؟


-        چی یعنی چی؟


همینطور که دفتر روی میز را تند تند ورق می‌زند می‌پرسد: مشکلتان چیه؟


-        مشکل؟


-        یک آن، انگار جریان برق خفیف شده‌ای از نوک سر تا سر انگشت‌های پا‌هایم کشیده می‌شود. می‌گویم: قبلاً با خانم دکتر هماهنگ شده.


-        به هر حال شما باید پول ویزیت را بدهید.


شکایتی ندارم. پول ویزیت اینجا یک سوم پول ویزیت بیمارستان‌های دیگر است. ما برای این تحقیق بیشتر از این‌ها هزینه دادیم.


سوال آخر چرت بود از آن سوال‌ها که از قبل جوابش معلوم است. ولی می‌شد باهاش طرفت را بسنجی. مهم است که بدانی هر آدمی به یک سوال واضح چه جوابی می‌دهد یا به سوالی که هیچ جوابی ندارد، یا به سوالی که جوابش خوشایند نیست. من بر اساس جواب‌ آدم‌ها به اینجور سوال‌ها طبقه‌بندیشان می‌کنم. جواب هر شش تای قبلی به سوال پانزدهم هیچ تأثیری در کل روند تحقیقاتمان نداشت ولی به من کمک می‌کرد که بهتر بشناسمشان. بهتر شناختن من هم تأثیری در نتیجه نداشت ولی گور بابای نتیجه. نتیجه می‌ماند برای دوست همراه که باید می‌نوشت و حساب و کتاب می‌کرد و پرونده تشکیل می‌داد. من می‌خواستم با آن‌ها معاشرت کنم مثل یک آدم معمولی، مثل یک دوست. لبخند ردوبدل کنیم، چای بنوشیم حتی و سوال آخر یک جور کلید بود برای وارد شدن به این فضا.


بعد از جواب دکتر آخر به سوال آخر از اتاقش آمدم بیرون و کل مسیری که نوزاد مادر مهاجر روی زمین کشیده شده بود را برعکس دویدم و از بیمارستان رفتم و ساعت‌ها و ساعت‌های طولانی ساکت ماندم. دوست همراه باقی کار‌ها را انجام داد. فکر می‌کنم حتی یواشکی چند مصاحبه شوندۀ دیگر هم به لیست اضافه کرد و خودش پی‌اش را گرفت تا به نتیجۀ دلخواهش برسد. ولی نتیجۀ جواب‌های هر هفت دکتر به چهارده سوال مستند‌‌ همان بود که بود. حتی برای من که از زمان سکوتم تو دل سایه‌ای بی‌حجم نشسته بودم و به جواب‌های همراه با مهربانی، همدردی، بی‌تفاوتی، یا خشم و انزجار آنها فکر می‌کردم.


 یک روز هم فکر می‌کنی که باید دوباره به دنیا بیایی و دیگر سوال آخر را از هیچ‌کس نپرسی.

  • پرستو مسکریان