شکوفه‌های کاکتوس

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوال آخر» ثبت شده است

۰۳
اسفند
۹۳

 تازه فهمیدم سختی «پژوهش» یا هر چیز دیگری که اسمش باشد، به این نیست که کسی جواب سوال آخر را نمی‌داند. چون خیلی نرم و به تدریج، روزی می‌رسد که می‌بینی همه چیزش به نظرت عادی، آشنا و قابل حل است. مسئلۀ اصلی در مورد آن‌ها، این است که مثل باری نیستند که بشود زمین‌شان گذاشت. آن‌ها قرار است همیشه همراهت باشند. وقتی اشتباهی، فکر کنی هر سختی‌ای که پیش می‌آید آخری دارد، ناخودآگاه این تصویر در ذهنت ایجاد می‌شود که می‌توانی یک روز این بار را زمین بگذاری و درست مثل بارداری واقعی هر ماه بزرگتر، حجیم‌تر و بی‌تاب‌تر می‌شوی. نفست بیشتر تنگ می‌شود، راه رفتنت سخت‌تر. علائمی که به طرز خطرناکی امیدوارکننده هستند، چون با تشدید هر کدام، بیشتر و بیشتر مطمئن می‌شوی که روز آخری، جواب آخری، نتیجه‌ای، بازدهی، یا بچه‌ای در راه است و

اشتباه می‌کنی.

دختری که درگیر پژوهش است یک روز می‌فهمد که حتی اگر «باری» هم باشد به اندازۀ یک بارداری معمولی زمان نمی‌برد و بچه‌اش هم یک بچۀ معمولی نیست. از صبح همان روز که مشت این بارداری دروغین جلویش باز می‌شود، دختر درگیر پژوهش، با  اولین نشانه‌های صبح جدید، تصمیم می‌گیرد که خودش را در سادگی غرق کند. با خودش فکر می‌کند که دیگر از تمام تئوری‌های مهم علمی، بحث‌های سیاسی، یا روابط پیچیدۀ انسانی هیچ سر درنمی‌آورد. با صدای آواز چند گنجشک سمج از پشت پنجرۀ اتاق یا قل قل آب کتری، یا استارت اولین ماشینی که می‌خواهد از کوچه به خیابان‌ها برگردد دچار حسی از شعف می‌شود و از تغییر رنگ گل گاوزبان با اولین قطرۀ لیمو به گریه میفتد.

دختر درگیرِ پژوهش، به مرور خیلی چیزها را یاد می‌گیرد و می‌فهمد که این پژوهش یا هر پژوهش دیگری هیچ ارزشی بهش اضافه نمی‌کند. کم ‏که ‏اصلاً. فقط نوع کنار آمدن با آن‌هاست که ممکن است تغییری ایجاد کند. اما، به نظر آدم‌هایی که از بیرون دختر درگیرِ پژوهش را نگاه می‌کنند او باید دغدغه‌های مهم‌تری داشته باشد. چون آن‌ها هم منتظر آخری هستند. ولی او دیگر اعتقادی به هیچ پایانی ندارد. آنها گاهی خیلی مهربان و گاهی خیلی خودخواه می‌شوند. انتظاراتشان را، که خیلی فراتر از تحمل دختر درگیرِ پژوهش هست، به راحتی به زبان می‌آورند و از طرفی لحظه‌ای از نگران بودن و دل‌سوزی دست برنمی‌دارند. دختر درگیرِ پژوهش آن‌ها را درک می‌کند اما دیگر نمی‌تواند خیلی نگران اینجور روابط باشد. روابط پیازی و چند لایۀ آدم‌ها با راست‌ها و دروغ‌هایشان درگیرش نمی‌کنند. حالا او می‌تواند ساعت‌ها روی صندلی قرمزش بنشیند و به کسی که دوستش دارد فکر کند و وقتی ازش بپرسند دقیقاً داری به چی فکر می‌کنی؟ یا برنامه‌ات برای ادامۀ زندگی چیه؟ یا چقدر رابطه‌ات با این آدم جدیه؟ باید ساعت‌های دیگه‌ای را باز هم فکر کند تا معنی برنامه، ادامه، زندگی، رابطه، و جدی را با تعریف پیچیدۀ دیگران تطبیق بدهد. اینقدر زیاد که آن‌ها از سوالشان منصرف بشوند و باز، دختر درگیرِ پژوهش را با حس خوشایند کلامی عاشقانه تنها بگذارند. 

دختر درگیرِ پژوهش روزگار خوشی را تجربه می‌کند و دیگر اصلاً مطمئن نیست باید بابت این بار گله‌ای داشته باشد یا شکری.

  • پرستو مسکریان
۲۱
مهر
۹۳

ممکن است یک روز، خیلی ناگهانی فکر کنی دیگر باید برگردی به زندگی. شاید هم قبلش، یک «اصلاً برن به جهنم» نثار طیف وسیعی از آدم‌ها کنی. بیشترین و غلیظ‌ترین بدوبیراه‌های من این‌بار نصیب دکتر آخر شد. دکتر آخر یا‌‌‌ همان دکتر هفتم، نچسب‌‌ترین و دلهره‌آور‌ترین موجودی بود که به عمرم دیدم طوری که احساس کردم دیگر نمی‌توانم به تحقیقم ادامه بدهم. هرچند از اول هم قرارمان روی‌‌‌ همان هفت دکتر بود.


موقع تنظیم لیست سوالات حواسمان بود که چطور به نتیجۀ دقیق و علمی برسیم، تعداد سوالات، نکات دستوری، انتخاب واژه‌ها، و... کلاً شد چهارده به علاوۀ یک سوال جامع و مانع. بی‌هیچ حرفی زیاد یا کم. قرار گذاشتیم اگر هر هفت دکتر، بنا بر آزمایشات و داده‌های بی‌خطا، پاسخ‌های مشابهی به سوال‌هایمان دادند تحقیقات را متوقف و نتیجه‌گیری کنیم. همراهم وسواسی و پرتردید بود و دلش می‌خواست تعداد مصاحبه‌شوندگان خیلی بیشتر از این حرف‌ها باشد. ولی خودش اهل تحقیق نبود همیشه من بودم که باید با لیست سوالات در دستم یک لنگه پا جلوی دکتر‌ها می‌ایستادم و فیس و افاده‌شان را به جان می‌خریدم و از زیر زبانشان جواب‌ها را یکی یکی بیرون می‌کشیدم. دست آخر، سر همین هفت تا توافق کردیم و او راضی شد. سوال پانزدهم را هم از خودم اضافه کردم، بدون مشورت. به خوبی و دقت سوال‌های قبلی نبود ولی من باید می‌پرسیدمش.


محلۀ بیمارستانِ محل قرار آخر، خیلی خوش نام نبود. شنیده بودم، هر روز چند نفر را در حالیکه گوش بریده یا یکی دیگر از اعضایشان در دستشان است به اورژانس این بیمارستان می‌برند. یک بار هم ماجرای زن جوان مهاجری را از زبان یک شاهد عینی شنیدم. زن بیچاره را اینقدر دیر برای زایمان به بیمارستان رسانده‌اند که روی زمین اورژانس بچه‌اش را به دنیا آورده. نمی‌دانستم تا چه حد باید به مستند بودن حرف‌های راوی اعتماد کنم شاید هم خیلی چیز‌ها را از خودش ساخته، شاید ذهنش چیزهایی را درج کرده یا حذف کرده، یا چه می‌دانم از این کارهایی که آقای هوسرل می‌گوید ذهن انسان انجام می‌دهد. فقط موقع رد شدن از اورژانس بیمارستان تصویرهایی که ذهن خودم از این ماجرا برساخته بود را می­دیدم: زن جوان، بالا رفتنش از پله‌ها، صدای جیغ‌های مهیبش، بهت و حیرت کارکنان بیمارستان، بی‌هوا و ناگهانی نشستنش روی زمین و بچه که با درد و ناله و شیون از بدن مادرش جدا شده و تا جایی که بند ناف اجازه داده با ردی از خون روی زمین کشیده می‌شود.


منشی چشم­های بی‌حالش را بهم می‌دوزد و می‌گوید: بفرمایید. می‌گویم: می‌خواهم چند تا سوال بپرسم.


-        یعنی چی؟


-        چی یعنی چی؟


همینطور که دفتر روی میز را تند تند ورق می‌زند می‌پرسد: مشکلتان چیه؟


-        مشکل؟


-        یک آن، انگار جریان برق خفیف شده‌ای از نوک سر تا سر انگشت‌های پا‌هایم کشیده می‌شود. می‌گویم: قبلاً با خانم دکتر هماهنگ شده.


-        به هر حال شما باید پول ویزیت را بدهید.


شکایتی ندارم. پول ویزیت اینجا یک سوم پول ویزیت بیمارستان‌های دیگر است. ما برای این تحقیق بیشتر از این‌ها هزینه دادیم.


سوال آخر چرت بود از آن سوال‌ها که از قبل جوابش معلوم است. ولی می‌شد باهاش طرفت را بسنجی. مهم است که بدانی هر آدمی به یک سوال واضح چه جوابی می‌دهد یا به سوالی که هیچ جوابی ندارد، یا به سوالی که جوابش خوشایند نیست. من بر اساس جواب‌ آدم‌ها به اینجور سوال‌ها طبقه‌بندیشان می‌کنم. جواب هر شش تای قبلی به سوال پانزدهم هیچ تأثیری در کل روند تحقیقاتمان نداشت ولی به من کمک می‌کرد که بهتر بشناسمشان. بهتر شناختن من هم تأثیری در نتیجه نداشت ولی گور بابای نتیجه. نتیجه می‌ماند برای دوست همراه که باید می‌نوشت و حساب و کتاب می‌کرد و پرونده تشکیل می‌داد. من می‌خواستم با آن‌ها معاشرت کنم مثل یک آدم معمولی، مثل یک دوست. لبخند ردوبدل کنیم، چای بنوشیم حتی و سوال آخر یک جور کلید بود برای وارد شدن به این فضا.


بعد از جواب دکتر آخر به سوال آخر از اتاقش آمدم بیرون و کل مسیری که نوزاد مادر مهاجر روی زمین کشیده شده بود را برعکس دویدم و از بیمارستان رفتم و ساعت‌ها و ساعت‌های طولانی ساکت ماندم. دوست همراه باقی کار‌ها را انجام داد. فکر می‌کنم حتی یواشکی چند مصاحبه شوندۀ دیگر هم به لیست اضافه کرد و خودش پی‌اش را گرفت تا به نتیجۀ دلخواهش برسد. ولی نتیجۀ جواب‌های هر هفت دکتر به چهارده سوال مستند‌‌ همان بود که بود. حتی برای من که از زمان سکوتم تو دل سایه‌ای بی‌حجم نشسته بودم و به جواب‌های همراه با مهربانی، همدردی، بی‌تفاوتی، یا خشم و انزجار آنها فکر می‌کردم.


 یک روز هم فکر می‌کنی که باید دوباره به دنیا بیایی و دیگر سوال آخر را از هیچ‌کس نپرسی.

  • پرستو مسکریان