شکوفه‌های کاکتوس

طبقه بندی موضوعی

روز هشتم: خداحافظی با بانوی مهمان

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ب.ظ

اول می‌خواستم هر روزش را ثبت کنم، با ریز تغییراتی که پیش می‌آیند. اعتقاد دارم از پس هر اتفاقی هر چقدر هم که بد باشد در نهایت چیزی مثل «شهوت زندگی» خیلی نرم و آرام دوباره ما را به زندگی برمی‌گرداند. شهوت زندگی را از ندا وام گرفتم وقتی داشتیم روزهای سخت فقدان مهتاب را مرور می‌کردیم. و بعد روزهای سخت بیماری، روزهای سخت بلاتکلیفی، روزهای سخت دلواپسی، روزهای خوش عاشقی بعد به اینجایش که رسید خندۀ ندایی کرده بود و چشمکی و عشوه‌ای و اینکه: دیدی؟ دیدی زنده‌ایم؟ دیدی هرچقدر هم غصه بخوریم باز مجبور می‌شویم برگردیم به زندگی؟ حتی با بیماری و درد و زخم‌های دائمی، تازه عاشق هم می‌شویم. به این می‌گویند «شهوت زندگی».

برگشتم به زندگی. بی ادعا. نه که بگویم سرم بالاست و دیگر نمی‌ترسم و محکمم و مغرورم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. و انگار که ته دلم هیچ چیز تغییر نکرده و کلاً انگار که نه انگار... نه له شدم. حکم غریقی را دارم که با کلی دست و پا زدن تکه الواری را پیدا کرده و آمده روی آب. هنوز ریه‌هایم پر از آب شور است، هنوز معلقم، هنوز هم خشکی نمی‌بینم.
امروز رفتیم و مهمان‌مان را رساندیم ترمینال. بعد از سال‌ها یک‌هو سروکله‌اش پیدا شده بود. توی روزهایی که بیشتر از همیشه به سکوت و آرامش خانه نیاز داشتم حضور مهمان خودش یک جور سختی بود دیگر چه برسد به اینکه مهمانت، عزیز روزهای دوری باشد که برای همه نماد عاشقی پر از حماقت است. نشست و برایم تعریف کرد: این زن زیبای سالخورده را می‌بینی؟ زمانی تمام صورتش پر بود از کبودی وحشیگری مردی روان‌پریش، خودش ولی دلخوش بود به کبودی‌های ریز روی گردنش. حال و روزش را ببین، آوارگی سر میانسالی درست توی روزهایی که باید آرام می‌بود و بازنشسته و با عزت و احترام. مرد هنوز هم روان‌پرش است، هنوز هم خرابی به بار می‌آورد. زن هنوز هم صبور است و بی صدا و مظلوم و مطیع.
نمی‌خواهد مقایسه کند می‌دانم. ولی حضور این آدم هست و توی این روزها نمی‌دانم چطور و چرا و از کجا دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود. مصداق بدبختی حی و حاضر، عینیت عاشقی بی‌فرجام.

امروز وقتی باهاش خداحافظی کردم فکر می‌کردم دلم برایش تنگ می‌شود. غربت و تنهایی‌اش توی ترمینال و نگاهش که هنوز پر از ناز و غمزۀ زنانه است. اصلاً دلم برای همین حضورش تنگ می‌شود. مطمئن‌ام هر قیاسی که در ذهن خودم و اطرافیانم پیش می‌آید قیاس مع‌الفارق است پس قصۀ این حضور بی‌وقت چیست؟

برگشتم به زندگی، در نقش مشاهده‌گر. دارم می‌بینم، می‌شنوم. و هنوز بیست و دو روز وقت دارم. 

نظرات  (۱)

آها... دیگه داشت صدام در میومدا... بنویس دخترم... بنویس هی خودت را و هی اطرافت را و هی ذهنت را... بنویس که راه پالایش رنج چیزی جز ابراز آن نیست... از کوچکش تا بزرگش... بنویس که بعدها در واژه به واژه همین ها خودت را رصد کنی و کیف کنی. هی هی هی پروارتر و زیباتر و خوانا تر
پاسخ:
مینویسم. مینویسم نداى ما جانم. منتظر بودم یه کم احساسات طوفانیم فروکش کنه تا بیشتر شبیه مشاهده گر بنویسم تا یکى که همش عجز و لابه میکنه. مرسى که یادم انداختى رنج و درمان هر دوش درون خودمه مرسى که توى این سفر درونى همراهمى :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی