شکوفه‌های کاکتوس

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاری خوش» ثبت شده است

۰۶
شهریور
۹۴
عصر یک روز شهریوری، کوله پشتی‌ام را درآوردم و گذاشتم کنار استیشن پرستاری و خودم ولو شدم روی نیمکت فلزی بیمارستان. منتظر بودم بیایند دنبالم برای مراسم خوشامدگویی. این اولین روز آشنایی رو در رویم  با پژوهش بود. باید نقش خودم را می‌فهمیدم و وظایفم و شرایط جدید را می‌شناختم. فکر کردم قرار نیست اتفاق خیلی خاصی بیفتد ولی یک بغضی توی گلویم بود که اصلاً نمی‌خواستم خالی‌اش کنم. دوست داشتم محکم و قوی جلوه کنم. خانم میزبان که از راه رسید خواست کوله‌پشتی‌ام را ازم بگیرد ولی بهش اجازه ندادم. نه از روی غرور، بیشتر چون کوله‌پشتی سنگین بود و آویزان بودنش روی کولم کمکم می‌کرد راست بایستم. راست به نظر برسم، بدون شکستکی، بدون لرزش، بدون ترس.

سر کوچۀ خانۀ بچگی‌هایم یک باجۀ تلفن عمومی بود. آن وقت‌ها توی محلۀ ما هر ساختمانی فقط یک تلفن داشت. تلفن ساختمان ما سهم همسایۀ طبقۀ اول بود همان‌طور که حیاط خلوت. ولی نمی‌شد برای هر مکالمه‌ای وقت و بی‌وقت مزاحم همسایه شد، بعضی وقت‌ها، در صورت لزوم، کار حیاتی، اورژانسی مثل آن باری که خانم همسایه دوید بالا و با انگشترش کوبید به شیشۀ در ورودی خانه‌مان و فریاد زد: مینا خانم یه تماسه خیلی مهمه میگه از بیمارستانه زود خودتو برسون. مامان کلید خانه را برداشت و دست من را کشید و با هم از پله‌ها رفتیم پایین. می‌فهمیدم که هول است، می‌دانستم که از همان صدای انگشتر روی شیشه توی دلش خالی شده و رنگش پریده. من دم در منتظر ایستادم و حس کردم رفتن و آمدنش چند دقیقه بیشتر طول نکشید. خانم همسایه دنبالش می‌آمد و هی می‌گفت: چی شده... خب بگو چی شده...  مامان بی‌صدا گریه می‌کرد.
سر کوچه محو تماشای کار کردن نجار محله شده بودم و مامان  توی باجۀ زرد تلفن بود. حواسم رفت به آقای پیری که چند دقیقه‌ای ایستاده بود و به مامان نگاه کرد بعد با سکۀ توی دستش ضربه زد به شیشه و به مامان گفت: خانوم شما دامنت تا سر زانوته میگیرنا! مامان سر گوشی تلفن رو گرفت و رو به پیرمرد انگار که مجبور است به پیرمرد جواب بدهد گفت: ولی جورابام کلفته، بلنده. پیرمرد گفت: همین امروز دیدم یه خانومه رو بردن اونم مثل شما لباس پوشیده بود. به اندازۀ همۀ عمرم ترسیده بودم. فکر می‌کردم همین الان می‌آیند و مامان را می‌برند. فکر نمی‌کردم سر کوچۀ خانه هستیم و الان برمی‌گردیم. نمی‌دانم چی توی سرم گذشت که تصمیم گرفتم درِ باجۀ تلفن را ببندم. از پشت با همۀ زورم نگهش داشتم تا مامان یک وقت بیرون نیاید و کسی پاهایش را نبیند و کسی نبردش، کسی از من نگیرتش، می‌خواستم مراقبش باشم با همۀ همۀ قدرت و شعور و عقل شش‌سالگی‌ام.

یک سال پیش، درست همین روز، دم در بیمارستان از مامان خواستم تحمل کند، خواستم دوام بیاورد، قوی باشد، کنارم باشد، پشتم باشد ولی از در تو نیاید. ازش خواستم تنهایم بگذارد تا خودم از پس زندگی جدیدم بربیایم. کوله‌پشتی سنگینم را پر کردم از هر چی که فکر می‌کردم برای پژوهش به آن‌ها نیاز دارم و به پشتوانه‌اش تلاش کردم راست بایستم و فکر کردم اگر همه را پشت در جا بگذارم قوی‌تر می‌شوم.

همان اوایل برایش نوشتم: باید که سلامت تو باشد/ سهل است ملامتی که برماست. هنوز هم می‌گویم.
می‌خواستم از عزیزترین‌های زندگی‌ام مراقبت کنم. شاید تصمیم‌های اشتباه زیادی گرفته باشم گاهی. خب ما که همیشه همه چیز را نمی‌دانیم. همه پر هستیم از زخم‌ها و ضعف‌هایی که مثل کد مخفی توی وجودمان جا گرفتند و بسته به شرایط رو می‌شوند. کی فکرش را می‌کرد خاطرۀ مرگ ناگهانی یکی توی شش سالگی بعداً تبدیل بشود به کابوس این روزهای پر از دلهره و حساس. ما هیچ وقت همه چیز را نمی‌دانیم و من فقط می‌خواهم مراقب‌شان باشم، که غصه نخورند، شاد باشند، همین‌طور شاد کنارم باشند می‌خواهم کسی از من نگیردشان، خودشان خودشان را نابود نکنند، فقط دارم تلاش می‌کنم،
با همۀ زور و شعور سی سالگی‌ام.

  • پرستو مسکریان
۲۶
مرداد
۹۴

گل ها

نشستم توی ماشین و خودم را سپردم به دست نصیحت. دیگر تقریباً عادتم شده بود با خیال راحت نصیحت گوش می‌دهم از هر کسی. ولی تا قبل از امروز ظهر که با حال ناخوش خوابم برده بود و یک روباه صورتی به خواب دیدم. روباه صورتی یک شخصیت خیالی یا مثل پژوهش اسم رمز نیست. دقیقاً همان چیزی هست که می‌گویم: روباهی که صورتی است. بهم گفت: گوش کن. می‌گویند بعضی وقت‌ها الهامات بزرگ زندگی توی همین چرت‌های بی‌گاه به آدم می‌رسند ولی الهامات بزرگ، برای انجام کارهای بزرگ، از طرف آدم‌های بزرگ... روباه صورتی؟ گوش کن؟

نشستم به شنیدن نصیحت. گفت: مطمئنی روزی از چیزی که الان مطمئن هستی در وجودش نیست و تو نادیده‌اش می‌گیری علیه خودش استفاده نمی‌کنی؟ با خودم گفتم: این دیگه چه حربه‌ایه؟ اسم این کار خیانت است. یعنی برای منصرف کردنم دیگر دارند انگ خیانت هم بهم می‌زنند؟

ولی باز گوش دادم تا دوست نصیحت کننده ماجراهای شخصیش را برایم تعریف کند. کمی تکان دهنده بود و خیلی خیلی زیاد نگران کننده. حس کردم چقدر وضعیت او سخت‌تر و غیرقابل هضم‌تر از وضعیت من است و با این حال اینجا نشسته و من را نصیحت می‌کند و در مورد آینده هشدار می‌دهد و محکومم می‌کند به اینکه بعضی چیزها را درست نمی‌بینم. بعد روباه صورتی دوباره جلوی صورتم ظاهر شد و گفت: قضاوت نکن، مقایسه هم نکن. فقط گوش کن.

البته خواه‌ناخواه ذهن تصمیم‌گیرنده‌ام من را در جایگاه مقایسه قرار داد و پرتم کرد به یکی از زیباترین تابستان‌های همۀ عمرم وقتی که فقط هشت سالم بود.

 پسرک جلوی پایم زانو زد و دسته‌گل‌های ارغوانی را جلوی صورتم گرفت و گفت این برای تو، با من ازدواج کن. این کار را از جایی یاد گرفته بود یا غریزی عمل می‌کرد نمی‌دانم. دسته گل ارغوانی را از حیاط چیده بود از بوته‌ای گل معمولی که تابستان‌ها گل‌های ارغوانی می‌داد. مامان‌بزرگ این گل‌ها را می‌کند و خشک می‌کرد. گل‌ها همان‌طور شق و رق خشک می‌شدند فقط تغییر رنگ می‌دادند. هنوز هم این گل‌های خشک و سفید همان حیاط هشت سالگی من تک‌وتوک پیدا می‌شوند توی خانۀ  فامیل.

بی‌معطلی جواب مثبت دادم. گل‌ها دلم را برده بودند و دیگر هیچ چیزی اهمیت نداشت. عمر زندگی‌مان ولی بیشتر از دو، سه هفته طول نکشید. تابستان تمام شد و هر کسی برگشت سر خانه و زندگی خودش. فامیل خیلی دور بودند و دیگر حتی فرصت تجدید دیدارشان هم پیش نیامد. گل‌ها را ولی نگه داشتم بی دلیل فقط حس خوشایند یک تابستان را زنده می‌کردند برایم. تا همین چند سال پیش که فکر کنم توی یکی از اسباب‌کش‌ها از بین رفتند. 

بازوانش را محکم در آغوش کشیدم  و چند بار تکرار کردم گل‌ها مهم نیستند. گل‌ها مهم نیستند. گل‌ها مهم نیستند. نه رنگ‌شان، نه اندازه‌شان نه تعدادشان، مهم نیستند اگر تو دوستشان نداشته باشی. مهم نیستند اگر خلاف میل تو باشند. مهم نیستند اگر اینطور دست دنیا را برای تو رو کرده‌اند. 

مهم نیستند؟ پس چرا اینجا اسمش شکوفه‌های کاکتوس است؟ مگر نه که تو دنیا را با همه زشتی‌ها و زیبایی‌هایش به اعتبار و احترام گل‌ها پذیرفتی و دوست داری و چیزهای ریز و اتفاقات کوچک؟ چطور موضوعی تا این حد جزئی می‌تواند مهم نباشند وقتی عکس یک قطار تو را در تصمیمت پابرجاتر می‌کند و یاد یک بوی معمولی تو را بارها و بارها به منطقه‌ای خاص می‌کشاند.


توصیۀ روباه صورتی:

گوش کن. قرار نیست قضاوت کنی یا تصمیم بگیری. شاید به این نتیجه رسیدی که نه واقعاً خیلی مهم نیستند. شاید دیدی که نه بدون آن‌ها نمی‌توانی. شاید دیدی که غیر از گل‌ خیلی چیزهای دیگر را هم ندیدی. شاید فکر کردی و به نتیجه رسیدی که نه آن‌ها هم مهم نیستند... ولی حتماً مطمئن شو که قبلش خوبه خوب به همه چیز گوش کردی تا تصمیمت انتهای این سی روز ارزش و اعتبار پیدا کند.

  • پرستو مسکریان
۱۹
مرداد
۹۴
سبز
دست مامان را جایی بند کردم و سریع دویدم توی مطب و در را پشت سرم بستم. حتی یک لحظه هم نمی‌توانستم گریه‌ام را متوقف کنم. حس می‌کردم الان است که از اشک‌هایم سیلی جاری بشود و من و دکتر و مطب و همۀ آدم‌های دیگر را توی خودش غرق کند، مثل رمان‌های جنوب آمریکا. اصلاً خیلی از مشکلات از همین رمان‌های جنوب آمریکا می‌آید. آن‌ها مصیبت‌ها را اغراق شده نشان می‌دهند و خوشبختی‌ها را هم همین‌طور با اشک‌شان سیل و طوفان می‌شود و با بوسه‌های عاشقانه‌شان جدی جدی آتش می‌گیرند. 

به دکتر گفتم بازوی چپ... اشک، اشک، اشک، نفس گرفتم. دوباره گفتم: بازوی چپم، بازوی چپم. دکتر اندازۀ من تحت تأثیر و متلاطم نبود. دوید وسط حرفم و گفت: وا؟ خب چته؟ بازوی چپت چی؟ حسش نمی‌کنی؟ گفتم: نه. گفت: خب الان دارو میدم دوباره حسش کنی.
همین؟ دارو می‌دهد و درست می‌شود؟ از بی‌تفاوتیش حرصم گرفته بود و باناباوری نگاهش می‌کردم. با اینکه همیشه دلم می‌خواهد از کسی بشنوم که دوای دردم را دارد و لازم نیست نگران باشم و همه چیز درست می‌شود، اما آن لحظه دوست داشتم دکتر بگوید: نه دیگه چیزی به آخر عمرت نمانده باید بستری بشی و همه متوجه بشن چقدر بهت سخت گرفتن و متنبه بشن و تو هم هی توی بیمارستان استراحت کنی و همه نازت رو بکشن... . 
نگفت.
از بیمارستان آمدم بیرون، با یک درمان سریع و سرپایی. هیچیم نشد.

اگر همه تب‌وتاب‌ها را کنار بگذارم و همه لحظه‌های عاشقانۀ محض را بیش از اندازه رومانتیک جلوه ندهم و اتفاق‌های اخیر را پیش پا افتاده فرض کنم و اجازه بدهم خاک‌هایی که به هوا بلند شدند با همه تاری و کدورتی که ایجاد کردند دوباره روی زمین بشینند و
اگر بخواهم حسم را خالصِ خالص، خالی از هیجان‌ها و اغراق‌های جنوب آمریکایی دوباره بازبینی کنم...
 من می‌مانم و تنها و تنها یک روز مشخص. یک روز که فارغ از اینکه انتهای این سی روز می‌خواهد چی پیش بیاید یا انتهای هر چند روز دیگر، برایم باقی می‌ماند، تا همیشه برایم می‌ماند. بعضی لحظه‌ها ثبت می‌شوند تا ابد به قول حافظ بر جریدۀ عالم. 

یک روز روشن ولی نمناک بهاری، روبروی یک درۀ سرسبز ایستاده بودیم همین‌طور ساکت. من می‌خواستم توی سکوت از حضورش لذت ببرم. فقط از بودنش چون همین چند ساعت قبل اتفاقی افتاده بود که باعث شد از ترس و دلهرۀ از دست دادنش صد بار بمیرم و زنده شوم و حالا بود، صحیح و سالم. پشت سرم ایستاده بود و نفسش می‌خورد به گردنم. می‌خواستم جشن بگیرم این بودن را. 

دستش را انداخت دورم و گفت: به همین لحظه نگاه کن و به همۀ «سبزهای» متفاوتی که توی این دره می‌بینی. همه‌شان با هم فرق دارند و حتی همین فردا دیگه هیچ‌کدام این سبزی که الان هستند نیستند. همین. خواست که نگاه کنم و حضور داشته باشم با همۀ وجودم فقط توی همان لحظه و من از آن لحظه تا همین حالا هزار بار عاشقش شدم و هیچ باری‌اش مثل قبل نبود.

 مهم است که چه اتفاقی میفتد؟ نمی‌دانم. ولی مهم است که ما هی محک بخوریم و پایمان بیشتر روی زمین بند بشود و صورتمان بیشتر به خاک بخورد و این میان هربار عاشق‌تر بشویم به دور از گریه‌های سیل‌آسا و خوشی‌های آسمانی. 

  • پرستو مسکریان
۱۷
مرداد
۹۴

اول می‌خواستم هر روزش را ثبت کنم، با ریز تغییراتی که پیش می‌آیند. اعتقاد دارم از پس هر اتفاقی هر چقدر هم که بد باشد در نهایت چیزی مثل «شهوت زندگی» خیلی نرم و آرام دوباره ما را به زندگی برمی‌گرداند. شهوت زندگی را از ندا وام گرفتم وقتی داشتیم روزهای سخت فقدان مهتاب را مرور می‌کردیم. و بعد روزهای سخت بیماری، روزهای سخت بلاتکلیفی، روزهای سخت دلواپسی، روزهای خوش عاشقی بعد به اینجایش که رسید خندۀ ندایی کرده بود و چشمکی و عشوه‌ای و اینکه: دیدی؟ دیدی زنده‌ایم؟ دیدی هرچقدر هم غصه بخوریم باز مجبور می‌شویم برگردیم به زندگی؟ حتی با بیماری و درد و زخم‌های دائمی، تازه عاشق هم می‌شویم. به این می‌گویند «شهوت زندگی».

برگشتم به زندگی. بی ادعا. نه که بگویم سرم بالاست و دیگر نمی‌ترسم و محکمم و مغرورم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. و انگار که ته دلم هیچ چیز تغییر نکرده و کلاً انگار که نه انگار... نه له شدم. حکم غریقی را دارم که با کلی دست و پا زدن تکه الواری را پیدا کرده و آمده روی آب. هنوز ریه‌هایم پر از آب شور است، هنوز معلقم، هنوز هم خشکی نمی‌بینم.
امروز رفتیم و مهمان‌مان را رساندیم ترمینال. بعد از سال‌ها یک‌هو سروکله‌اش پیدا شده بود. توی روزهایی که بیشتر از همیشه به سکوت و آرامش خانه نیاز داشتم حضور مهمان خودش یک جور سختی بود دیگر چه برسد به اینکه مهمانت، عزیز روزهای دوری باشد که برای همه نماد عاشقی پر از حماقت است. نشست و برایم تعریف کرد: این زن زیبای سالخورده را می‌بینی؟ زمانی تمام صورتش پر بود از کبودی وحشیگری مردی روان‌پریش، خودش ولی دلخوش بود به کبودی‌های ریز روی گردنش. حال و روزش را ببین، آوارگی سر میانسالی درست توی روزهایی که باید آرام می‌بود و بازنشسته و با عزت و احترام. مرد هنوز هم روان‌پرش است، هنوز هم خرابی به بار می‌آورد. زن هنوز هم صبور است و بی صدا و مظلوم و مطیع.
نمی‌خواهد مقایسه کند می‌دانم. ولی حضور این آدم هست و توی این روزها نمی‌دانم چطور و چرا و از کجا دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود. مصداق بدبختی حی و حاضر، عینیت عاشقی بی‌فرجام.

امروز وقتی باهاش خداحافظی کردم فکر می‌کردم دلم برایش تنگ می‌شود. غربت و تنهایی‌اش توی ترمینال و نگاهش که هنوز پر از ناز و غمزۀ زنانه است. اصلاً دلم برای همین حضورش تنگ می‌شود. مطمئن‌ام هر قیاسی که در ذهن خودم و اطرافیانم پیش می‌آید قیاس مع‌الفارق است پس قصۀ این حضور بی‌وقت چیست؟

برگشتم به زندگی، در نقش مشاهده‌گر. دارم می‌بینم، می‌شنوم. و هنوز بیست و دو روز وقت دارم. 
  • پرستو مسکریان
۱۴
اسفند
۹۳
می‌توانیم بعداً تعریف کنیم برایش، که آره عزیز دلکم، همۀ زندگی‌ام، عصارۀ جانم، آن روزها سیاه‌تر از ‏همیشه بودند و هر ‏روز سیاه‌تر هم می‌شدند‎.‎
کمی آن طرف‌تر از ما ارتشی مرموز، هر روز بزرگ‌تر و قوی‌تر با وحشیگری هزار برابر بدتر از مغول‌ها و با ‏ثروت بی‌حساب و ‏بادآورده علیه انسان‌ها می‌جنگید و ایدئولوژی، درخت هنر و علم و اخلاق را هر روز بیشتر ‏می‌خشکاند‎.  ‎
خیلی به ما نزدیک‌تر، آدم‌ها به این فکر می‌کردند که چطور می‌توانند بیشتر و بیشتر سرمایه داشته باشند ‏بدون اینکه درست ‏بدانند می‌خواهند باهاش چه کار کنند. می‌رفتند و می‌آمدند و همدیگر را له می‌کردند. ولی ‏عین سیزیف فقط سنگ‌شان را از ‏کوه بالا می‌بردند و باز بالا می‌بردند‎.‎
خیلی خیلی به ما نزدیک‌تر هم، یک شب، کلی دسته‌گل‌ پر از انگیزه و انرژی و زندگی، به خاطر اندیشه‌شان، ‏درست یا ‏غلط، پر پر شدند. مثل خیلی‌های دیگر‎.‎
خیلی آن ورتر از ما، مردم با بهت و حیرت به این آشوب‌ها نگاه می‌کردند و شاید با خودشان می‌گفتند: چه ‏خوب می‌شد اگر ‏اصلاً خاورمیانه‌ای نبود؟‎ ‎

درست تو همین روزها بود که ما عاشقی می‌کردیم‎.‎

بی‌تفاوتی؟ نه جان مادر. عشق، سایۀ خدایی اتابکان فارس بود بر سرمان، از شر هر نوع حمله‌ای‎.‎

‎ ‎ما تنها اتفاق خوب این دنیا بودیم‎.‎

  • پرستو مسکریان
۰۳
اسفند
۹۳

 تازه فهمیدم سختی «پژوهش» یا هر چیز دیگری که اسمش باشد، به این نیست که کسی جواب سوال آخر را نمی‌داند. چون خیلی نرم و به تدریج، روزی می‌رسد که می‌بینی همه چیزش به نظرت عادی، آشنا و قابل حل است. مسئلۀ اصلی در مورد آن‌ها، این است که مثل باری نیستند که بشود زمین‌شان گذاشت. آن‌ها قرار است همیشه همراهت باشند. وقتی اشتباهی، فکر کنی هر سختی‌ای که پیش می‌آید آخری دارد، ناخودآگاه این تصویر در ذهنت ایجاد می‌شود که می‌توانی یک روز این بار را زمین بگذاری و درست مثل بارداری واقعی هر ماه بزرگتر، حجیم‌تر و بی‌تاب‌تر می‌شوی. نفست بیشتر تنگ می‌شود، راه رفتنت سخت‌تر. علائمی که به طرز خطرناکی امیدوارکننده هستند، چون با تشدید هر کدام، بیشتر و بیشتر مطمئن می‌شوی که روز آخری، جواب آخری، نتیجه‌ای، بازدهی، یا بچه‌ای در راه است و

اشتباه می‌کنی.

دختری که درگیر پژوهش است یک روز می‌فهمد که حتی اگر «باری» هم باشد به اندازۀ یک بارداری معمولی زمان نمی‌برد و بچه‌اش هم یک بچۀ معمولی نیست. از صبح همان روز که مشت این بارداری دروغین جلویش باز می‌شود، دختر درگیر پژوهش، با  اولین نشانه‌های صبح جدید، تصمیم می‌گیرد که خودش را در سادگی غرق کند. با خودش فکر می‌کند که دیگر از تمام تئوری‌های مهم علمی، بحث‌های سیاسی، یا روابط پیچیدۀ انسانی هیچ سر درنمی‌آورد. با صدای آواز چند گنجشک سمج از پشت پنجرۀ اتاق یا قل قل آب کتری، یا استارت اولین ماشینی که می‌خواهد از کوچه به خیابان‌ها برگردد دچار حسی از شعف می‌شود و از تغییر رنگ گل گاوزبان با اولین قطرۀ لیمو به گریه میفتد.

دختر درگیرِ پژوهش، به مرور خیلی چیزها را یاد می‌گیرد و می‌فهمد که این پژوهش یا هر پژوهش دیگری هیچ ارزشی بهش اضافه نمی‌کند. کم ‏که ‏اصلاً. فقط نوع کنار آمدن با آن‌هاست که ممکن است تغییری ایجاد کند. اما، به نظر آدم‌هایی که از بیرون دختر درگیرِ پژوهش را نگاه می‌کنند او باید دغدغه‌های مهم‌تری داشته باشد. چون آن‌ها هم منتظر آخری هستند. ولی او دیگر اعتقادی به هیچ پایانی ندارد. آنها گاهی خیلی مهربان و گاهی خیلی خودخواه می‌شوند. انتظاراتشان را، که خیلی فراتر از تحمل دختر درگیرِ پژوهش هست، به راحتی به زبان می‌آورند و از طرفی لحظه‌ای از نگران بودن و دل‌سوزی دست برنمی‌دارند. دختر درگیرِ پژوهش آن‌ها را درک می‌کند اما دیگر نمی‌تواند خیلی نگران اینجور روابط باشد. روابط پیازی و چند لایۀ آدم‌ها با راست‌ها و دروغ‌هایشان درگیرش نمی‌کنند. حالا او می‌تواند ساعت‌ها روی صندلی قرمزش بنشیند و به کسی که دوستش دارد فکر کند و وقتی ازش بپرسند دقیقاً داری به چی فکر می‌کنی؟ یا برنامه‌ات برای ادامۀ زندگی چیه؟ یا چقدر رابطه‌ات با این آدم جدیه؟ باید ساعت‌های دیگه‌ای را باز هم فکر کند تا معنی برنامه، ادامه، زندگی، رابطه، و جدی را با تعریف پیچیدۀ دیگران تطبیق بدهد. اینقدر زیاد که آن‌ها از سوالشان منصرف بشوند و باز، دختر درگیرِ پژوهش را با حس خوشایند کلامی عاشقانه تنها بگذارند. 

دختر درگیرِ پژوهش روزگار خوشی را تجربه می‌کند و دیگر اصلاً مطمئن نیست باید بابت این بار گله‌ای داشته باشد یا شکری.

  • پرستو مسکریان
۲۴
بهمن
۹۳

    اون روزها که همه همسایه‌ها هر روز دسته جمعی میرفتن شهرداری تا حقشون رو بابت گودبرداری‌های اشتباه بگیرن. مَلی جون دست اصغر آقا رو می‌گرفت و میرفتن بیمارستان واسه شیمی‌درمانی. هر چی میگفتن تو هم بیا تا تعدادمون بیشتر بشه و شکایتمون زودتر به جایی برسه گوشش بدهکار نبود. همۀ وجودش شده بود اصغر آقا. که خوب بشه، رو پا بشه. تازه دختراش رو شوهر داده بود و حسابی به خودش رسیده بود. به قول خودش دیگه وقت خودشون بود، که با آرامش برن با اصغر، دنیا رو بگردن ولی هر کاری کرد نشد که نشد. دیروز رفته بودیم برای تسلیت پنجمین سال رفتن اصغر آقا. محو تماشای عکس روی شومینه شدم. احتمالاً مال نامزدیش باشه، هیچی از صورت ملی جون پیدا نیست جز طرۀ موهاش که از زیر دستای اصغر آقا بیرون زدن و دو تا چشماش که برگشتن و با شعف تو دوربین نگاه میکنن. سرش رو محکم چسبونده به سینۀ اصغر آقا، انگار که خودش رو رها کرده تو دامن دنیا و سینۀ اصغر آقا گرفتتش تا نیفته. اون هم انگار الانه که قلبش وایسه از تحمل بار چنین تکیه‌ای، اعتمادی، اطمینایی.


     تو راه برگشت فقط دارم به این فکر می‌کنم که تعریف کردن همه چیز برای ملی جون درست بود یا نه. شاید که زود بود. شاید که با حیاتر جلوه می‌کردم با سکوت. شاید که این شاید که اون. و من ساعت‌ها و ساعت‌ها و باز هم ساعت‌ها چنان فکر می‌کردم به درستی گفتن یا نگفتن انگار که تنها حکمت بی‌جواب این دنیاست. چه ترسی داره گفتن و شنیدن از عشق با چنین زن نازنینی؟ چه نیازی هست به خودسانسوری؟ از کی باید بترسم یا از چی اصلاً؟ و بعد فکر می‌کنم که خب عادت کردم. عادت کردم به سرپوش گذاشتن روی التهاب‌ها، عادت کردم به ترسیدن، به سفت بودن.


    ملی جون ولی با هیجان و اشتیاق قصه‌ام رو شنید، خندید، خوشحال شد. هیچ‌کس اندازۀ  اون نمی‌تونست بهم آرامش بده که یه روزی هم میرسه که دیگه از هیچی نترسم و بتونم به همۀ دیوارها بکوبم عکس این اعتمادم رو. با اینکه حالا، دو تا چتر رنگی شده نماد حسی که تجربه می‌کنم از رها شدن تو کهکشان به اعتبار دستی و بانک سپه شده عنوانم برای همچین نوشته‌ای.


  • پرستو مسکریان
۱۹
بهمن
۹۳

     اولین بار که چای میخک خوردم دست چپم کاملاً بی‌حس بود. چای میخک رو به اصرار و تبلیغ خانم فروشنده سفارش داده بودم. چای میخک بوی دندونپزشکی می‌داد. حالا هر شاخه گل میخک برای من نشانی است از بیماری، دندان‌درد و تحمیل آن‌چه که دوست ندارم.   


   اولین بار که چای میخک خوردم با زهرا رفته بودیم گردش. برایش کلیات سعدی گرفته بودم و برایم یه جور جاشمعی چوبی آورده بود. بهش  گفتم نمی‌دونم چرا چند وقته فکر می‌کنم دست چپم مونده تو ظرف یخ و همون موقع یه قلپ از چای میخک خوردم و سر جایم خشکم زد.  گفتم نه دیگه فقط دست نیست همۀ بدنم یخ زده و تا مزۀ این زهرمار از دهنم نره گرم نمی‌شود بعد نصف چای دارچین زهرا رو سر کشیدم و  با هم خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم. حالا وقتی جاشمعی چوبی رو نگاه می‌کنم، یاد سعدی میفتم و ناخودآگاه خنده‌ای می‌نشیند روی لب‌هایم،  هرچند بگی‌نگی بوی میخک هم می‌خوره به مشامم.


   اولین بار که چای میخک خوردم آخرین بار هم بود. خب آدم که از یک سوراخ چند بار گزیده نمی‌شود. اتفاقی که از بعد از آن روز افتاد تداعی  رشته‌ای تمام این اتفاق‌هاست. چیزهای ظاهراً بی‌ربطی که روی یه پیوستار به هم وصل شدن و از هم دور و نزدیکن. یه سرشون به خوشی  وصل است یه سرشون به ناخوشی. مثل هر چیز دیگه‌ای تو زندگی. تازگی‌ها دارم یاد می‌گیرم چطور سر رشتۀ تداعی‌ها رو بگیرم و به سمت خوشش تعقیب کنم.


  ... آخرین باری که دستم تو دست‌های کسی گرم شد باز هم بوی میخک اومد.

  • پرستو مسکریان
۲۷
دی
۹۳

عاشق شو...


  • پرستو مسکریان